یک معجزه ، یک پیام سپید
قابی برای عبور عباس کیارستمی
ایرج زبردست
تاریخ ارسال : 20 مهر 96
بخش : نگاه اول
یک معجزه ، یک پیام سپید
قابی برای عبور عباس کیارستمی
ایرج زبردست
۱ـ
باز آن چشم های دور و قاب سراسیمه وقت ، باز گلوی بی آواز خاک و مستطیل های راوی ، صحرای خواب ، وزش تاریکی ، دهان سرد پایان .
۲ـ
باورم نمی شود این همه بخار شدن دریا و برهنه شدن زمین . باورم نمی شود زمان را دهان بسته ، با زنجیر غفلت به ریل بسته اند .
رد شدن قطار دیوانه از تونل های ثانیه با جیغ های کشدار بنفش مگر تماشا دارد ؟؟
من همین دیروز داشتم به آن عابر سیاه پوش فکر می کردم . نه چراغ قرمزی بود و نه چراغ سیاهی ، همه چیز سر جای خودش داشت با تقدیر عکس می گرفت . یکباره آمبولانسی تاریک ، با سرعت یکریز عدم ، با صدایی ریخته در سرسام ، از چهار راه وقت رد شد .
آخر یکی نیست راه را بر این جادوگر طلسم فروش ببندد؟؟
یکی نیست آمبولانس را نگه دارد و یک سیلی به شکل بی چراغ راننده اش بزند .
۳ـ
می گویند هزاران سال پیش خدا سنگی به سرش زده و مغزش روی سنگ فرش ازل پاشیده شده است . این آمبولانس را هم در یک غروب شب زده ، از یک بیمارستان دزدیده است .
بیمارستان بی پنجره ، بی در ، بی نگهبان . بیمارستانی در بیابان ، پشت هفت کوه بلند ، با یک دکتر که هر روز به خودش جای همه بیماران آمپول هوا می زند
می گویند شدید دیوانه شده ، شدید سر به بیابان گذاشته و دارد با پروانه های خاکستری فکر بازی می کند .چند کلاغ و خیلی های دیگر او را دیده اند ، هر روز سوار آمبولانس می شود ، با همان سرعت و صدای سرخ آژیر ، دقیق سر ساعت ، با هر که دلش خواست قرار می گذارد . و هیچ کس نیست با این مجنون لیلا ندیده حرف بزند . او دیگر حتا حرف راوی ابتدا را هم گوش نمی کند . البته حق دارد سر شکسته اش هنوز درد می کند و هر شب با ناله سر به زمین می گذارد .
۴ـ
عباس کیارستمی حرفهای زیادی را از خودش به جا گذاشت و حرف های زیادی را نیز با خودش برد . بی شک اگر کمی ادامه با او سر بر شانه حیات می گذاشت ، به ما می گفت چگونه از تهران آن آمبولانس زودتر از هواپیما به پاریس رسیده است . می گفت چگونه آن مجنون سپید پوش در تنش تب کاشت تا جانش تبخیر شود . آه کافی ست زندگی جرعه ای آب بنوشد ، مرگ دشنه در دست از همه سو به انتقام بر خواهد خواست .
به همین سادگی شب از راه رسید و دیوانه ای ماه را از آسمان چید
۵ـ
عباس کیا رستمی راز نقاشی و تکلم واژه ها بر پرده سینما بود . هر روز با شعر در کافه ثانیه قهوه می نوشید تا سکانس هایی تازه ، با طعم زمان به نمایش بگذارد . می دانست این راویان ازلی به دوربینش دروغ نمی گویند . بارها دیده بود رو به حقیقت ، فکر را گردن می زنند . دیده بود شبانه کاتب را همراه با کتابش دفن می کنند .
دیده بود قرار است فیلم ساخته شود ، اما مدام کارگردان ، بازیگر ، صحنه عوض می شود
با این همه هوای مسموم ، وقتی به اتاقش وارد می شد چراغ را روشن می کرد و از دیو و دد ملول ، با مولانا ، به جستجوی انسان جهان را نفس می کشید . عباس کیا رستمی در سینمای ایران یک معجزه بود
۶ـ
این روزها دکتر آنقدر قرص توهم خورده است که دیگر دن کیشوت شده . این روزها صدای آژیر آمبولانس شهر را دیوانه کرده است .
شیراز 1 شهریور 1395
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه