فصل اول اولیس / اثر جیمز جویس
ترجمه دکتر ایمان فانی


فصل اول اولیس / اثر جیمز جویس <br> ترجمه دکتر ایمان فانی نویسنده : دکتر ایمان فانی
تاریخ ارسال :‌ 9 مرداد 93
بخش : ادبیات جهان

  اولیس

اثر جیمز جویس

ترجمه از ایمان فانی

 

مقدمه مترجم

 

 مدخل و مطلع و پیش درآمد تحولات هر عصرادبیات است. ایلیاد و اودیسه مقدمه ای است بر دنیای کلاسیک و جهان پدر سالارانه یونانی و رُمی. رُنسانس با کمدی الهی دانته و انقلاب کبیر فرانسه با نوشته های روسو و دیدِرو و وُلتر آغاز میشوند. دنیای فارسی زبان قرن بیستم را پشت سر گذاشت بی آنکه حتی به آن وارد شود! ترجمه بزرگترین رمان مدرن قرن بیستم (ازآقای منوچهر بدیعی) هنوز مجوز چاپ دریافت نکرده است واگر کودکی در ابتدای قرن بیست و یکم زاده شده باشد، اکنون بلوغش نزدیک است! این ترجمه، تلاشی است شتابناک ولی به همان اندازه مفصل و دقیق در عصر اینترنت برای هضم ادبیات قرنی که پشت سر گذاشتیم و به آن راهمان ندادند. مترجم کاملا آگاه است که با متنی سرکش و سخت روبروست. بورخِس صفحه ای ازاین کتاب را به اسپانیولی برگرداند و بعدها از آن اظهار ندامت کرد. دانشنامه ویکی پدیا اولیس را از ترجمه ناپذیرترین متون ادبی میداند ولی اولیس باید در سرزمین پارسی گویان ترجمه و خوانده شود. گوته گفته است : "ادبیات ناب از صافی ترجمه رد می شود". همانگونه که او حافظ را به آلمانی خوانده بود.

دکتر ایمان فانی

برای ترجمه از ابزار قرن بیست و یکم استفاده کرده ام : اینترنت.متن انگلیسی مورد استفاده را دراین لینکها خواهید یافت:

 http://www.cas.umt.edu/english/joyce

http://www.gutenberg.org/files/4300/4300-h/4300-h.htm

http://www.columbia.edu/~fms5/ulw01.htm

به ویژه لینک نخست که قسمت عمده شرح و پاورقی ها از "پروژه جویس" به کوشش جان هانت2011-2014 از سایت دانشگاه مونتانا ترجمه شده است.

همچنین کتاب صوتی اولیس که مرجع تلفظ نامها بوده است در این لینک خواهید یافت:

https://librivox.org/ulysses-version-2-by-james-joyce

این وبسایت معیار فصل بندی و نامگذاری من نیزبوده است.

در ترجمه سعی خواهم کرد در ابتدای هر فصل شخصیتها را معرفی کنم، زمان و مکان را اعلام کنم و خلاصه ای از فصلِ موازی و متناظراز اودیسه هومر را نیز بیاورم که در مورد فصل نخست از ترجمه سعید نفیسی از اودیسه و در مورد فصول بعدی از ترجمه خودم ازلینک زیر استفاده کرده ام :

http://www.sparknotes.com/lit/odyssey/

مطابق با سبک ترجمه شجاع الدین شفا در کمدی الهی دانته، از توضیح و تفسیر حتی در واضحات آنقدر که در وسع دانش و بینش من است کوتاهی نخواهم کرد و دانستن هیچ چیز را برای خواننده بدیهی فرض نخواهم کرد. هدف حداکثر مخاطب برای رمانی است که حتی ویرجینیا وولفِ انگلیسی زبان و مدرنیست و معاصر جویس را به ستوه آورد.

اما نکاتی در مورد روش و سیاست ترجمه:

1- در ترجمه به ویژه در مورد قیود و افعال گاه منظور نظر نویسنده از واژه ای بیش از یک معناست. خلق چنین صناعت ادبی در زبان مبداء برای نویسنده البته نشان تسلط و خوش ذوقی است اما گاه باز خلق آن در زبان مقصد برای مترجم ناممکن است.

مثال: "چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد". گاه دو معنا در یک سطح و به یک اندازه و وزن منظورِ نظر نویسنده است و گاه مانند این مورد، معنای دوم "تشویش و دغدغه و نگرانی" تنها در ذیل معنای اول "نگریستن" و صرفاً با یک ته مزه ارائه می شود. در چنین مواردی چاره مترجم گاه آن است که دو معنا را در دو واژه جداگانه بیاورد و در جای دیگری دست به خلق صنعت ادبی مشابه آنچه نویسنده کرده است، بزند. (رجوع کنید به جوابیه آقای منوچهر بدیعی به نقدِ ترجمه در رمان "چهره مرد هنر مند در جوانی" انتشارات نیلوفر.

مثال: نخستین کلمه از نخستین فصل اولیس واژه "Stately" است. این واژه به معنای "رسمی"، "با وقار"، "با شکوه" و غیره است. اما اگر تصور کنیم که اول صبح است و باک مولیگان گوشتالو وخواب آلود (و در عین حال شیطنت پیشه) دارد با حالتی کُند و سنگین و رخوت آمیز مقدمات یک نمایش طنز گونه را می چیند، آن را چطور ترجمه می کنیم؟ من آن را نه به یک واژه بلکه به سه واژه برگردانده ام "سنگین و رنگین و خرامان". در این ترجمه، هیکل باک مولیگان، نیت او و حالت او درج است و هیچ الزامی هم برای ترجمه یک به یک واژه ها وجود ندارد. اخیرا دوست عزیزم هومن ایران نژاد مقاله ای به دستم رساند از"فصلنامه مطالعات زبان و ترجمه دانشگاه فردوسی مشهد"، درباره هنجار سبکی و طول جمله در ترجمه رمانهای مدرن که نشان می دهد متوسط طول جمله در ترجمه فارسی نسبت به زبان مبدا همیشه بیشتر بوده است و این ایرادی در کار ایجاد نمی کند.

مثال دیگر: در فصل دوم از واژه "briskly" برای توصیف حالت آقای دیزی در هنگام جواب دادن به استیون استفاده می شود.این واژه "تند، چابک، سرزنده و زرنگ" معنا می دهد. وقتی تصور کنیم که آقای دیزی در آن صحنه احساس زرنگی می کند و مثل پیرمردی که از زرنگی خود در مچ گیری از یک جوان به هیجان آمده، احساس سرزندگی و نشاط می کند، آن را "با زرنگی و سرزندگی" ترجمه می کنیم یا دست کم من این کار را می کنم.

نهایتا باید گفت که ترجمه یک امر بسیار سلیقه ای است و من با این توضیحات قصد دارم خواننده را وادارم که "از روی کرامت" ترجمه اولیس را چنان که خود می داند و با دلی سبک و آسوده بخواند و در ذهن واژگان مرا را با پسند خود جایگزین کند.

2-رسم بر این است که در نقل از متون مشهور در زبان مقصد، چنانچه ترجمه موثق و مشهوری از قبل وجود دارد، مترجم به آن رجوع کند و سطور مشهور را خود دوباره ترجمه نکند. مثال: آقای بدیعی بارها در ترجمه "چهره مرد هنرمند در جوانی"، متونی از انجیل و تورات نقل می کنند و عینا ترجمه چاپ شده فارسی کتاب مقدس را می آورند. این کار بسیار صحیح و حرفه ای و عاقلانه و وفادارانه است اما باید به دو نکته توجه کرد: نخست آنکه ترجمه کتاب مقدس به فارسی در میان فارسی گویان اصلا مشهور نیست و آنطور نیست که حتی جمله ای از آن در افواه رایج باشد. دوم آن که بر خلاف نسخه انگلیسی "شاه جیمز" و نسخه متاخّر امریکایی کتاب مقدس که بسیار ساده و روان هستند، متن ترجمه فارسی که دهه ها پیش صورت گرفته، ثقیل و مهجور است بنابراین من در این ترجمه هر جا نقلی از کتاب مقدس و یا اَدعیه و اَذکار مسیحی می شود آن را خود دوباره ترجمه کرده ام با این که می دانم این کمی با سنّت های رایج ترجمه در ایران فاصله دارد.

3-در مورد اشعار و ابیات شعرایی چون یِیِتس و وایلد و بلِیک هم که ترجمه آن ها به فارسی یا اصلا وجود ندارد و یا دست کم مشهور نیست هم به همین روال عمل شده و خودم آنها را دوباره و یا برای اولین بار با حداکثر تلاش برای حفظ آهنگ و فضای شعر،به فارسی برگردانده ام و از ترجمه کس دیگری استفاده نکرده ام و بدیهی است که ترجمه لفظ به لفظ هم نیست و الزامی هم ندارد که در شعر اینطور باشد.

مثال: در ترجمه این بیت از خیام :

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم

فیتز جرالد در ترجمه انگلیسی مشهور خود درباره مصراع دوم چنین می گوید:

"عاقبت باز از همان دری بیرون می آمدیم که به درون می رفتیم"!

البته نمی خواهم خواننده را نگران کنم و من هرگز تا این حد در ترجمه خود سری نکرده ام و نهایتا چند واژه یا تعبیر را جایگزین یا جابجا کرده ام.

اولیس

روش ترجمه نامها در ترجمه رمان اولیس و سیاستِ کلیِ نامگذاری:

1-اسامی مشهور در زبان فارسی دقیقا به همان شکل که آشنای فارسی زبانان است، به کار برده می شود. مثال: "اولیس" با این که تلفظ فرانسه است، از زمان ترجمه آقای سعید نفیسی از ایلیاد و اودیسه، در میان فارسی زبانان جا افتاده است،پس بنابر این به جای "یولیسیز" در تلفظ انگلیسی، همان "اولیس"به کار خواهد رفت. یا "افلاطون" به جای "پلِیتو" و "اَرسطو" به جای اِریستاتل آورده شده است که هر دو مورد شکل رایج این نامها در زبان عربی و فارسی است.

2-در مورد اسامی نا آشنا برای فارسی زبان، با توجه به آنکه اصل کتاب به انگلیسی است، سعی میشود اسامی طوری آورده شود که یک نفر فارسی زبان کلمات انگلیسی را تلفظ می کند. مثال : Dublinتلفظ دقیق انگلیسی : دابلِن، تلفظ ما: دوبلین یا دابلین. Mulligan: تلفظ دقیق انگلیسی : مالیگِن تلفظ ما: مولیگان، Hydrogenتلفظ دقیق انگلیسی : هایدروجِن، تلفظ فرانسه و تلفظ قدیم فارسی : ئیدروژن. تلفظ امروز فارسی زبانان : هیدروژن.

3-در مورد اسامی شرقی که به زبان انگلیسی راه یافته و عموما تغییر کرده است، من آن نام آشنای شرقی را به کار خواهم برد. مثال: Avicennaدر ترجمه : ابن سینا، Averroesدر ترجمه : ابن رشد، Moses Maimonidesموسی ابن میمون

در تمام این موارد تلاش من این است که خواننده را با نامگذاری سخیف و کج سلیقگی به زحمت نیاندازم و دست انداز در مسیر دشوار خوانش رمان اولیس ایجاد نکنم.

 

جویس در مورد رمان اولیس گفته بود:

"در آن آنقدر چیستان چپانده ام که مفسران تا ابد بکاوند و راز جاودانگی این است".

امیدوارم خواننده و پژوهنده شکیبا در مواجه شدن با کوه پاورقی ها این مطلب را به یاد داشته باشد. با دو بار کلیک بر روی شماره پاورقی در متن، به آن پاورقی در انتهای فصل ارجاع داده می شوید و با دو بار کلیک مجدد به همان نقطه از متن باز می گردید.

 

عنوان فصل

عضو بدن

رنگ

نماد

هنر یا علم

فن داستانگویی

1-تلماکوس

--

سفید-طلایی

وارث

یزدان شناسی-الهیات

روایت از زاویه دید جوان

2-نِستور

--

قهوه ای

اسب

تاریخ

سوال و جواب شخصی

3-پروتئوس

--

سبز

جزر و مد

زبان شناسی

تک گویی درونی-مذکر

4-کالیپسو

کلیه

نارنجی

حوری

علم اقتصاد

روایت از زاویه دید بالغ

5-لوتوس خور ها

اعضای تناسلی

--

عشای ربانی

گیاه شناسی و شیمی

روایت خود محور

6- دوزخ

قلب

سفید

سرایدار-سرپرست

دین-مذهب

کابوس

7- خدای باد-اِیولوس

ریه

قرمز

ویراستار

منطق

صغری و کبرای منطقی

8- آدم خورها-لِستریگون ها

مِری

خونی

پاسبان

معماری

افت و خیز و ضربان

9- سیلا و چَریبدیس

مغز

--

استراتفورد-لندن

ادبیات

مناظره و جدل

10- صخره های سرگردان

گردش خون

رنگین کمان

شهروند

مکانیک

هزارتو-ماز-لابیرنت

11- سیرِن ها (اغواگران دریا)

گوش

مرجانی-قرنفلی

دختران ساقی میخانه

موسیقی

فوگا پِرِکانونِم (سرود دسته جمعی باتوالی اصوات)

12- سیکلوپس (غول یک چشم)

عضله

سبز

فنیان ها

سیاست

ژیگانتیزم (زاویه دید غول)

13- ناسیکا

چشم-بینی

طوسی-آبی

باکره

نقاشی

برآماسیدن و فرو خفتن آماس

14- نرّه گاوهای آفتاب

زهدان

سپید

مادر

پزشکی

نمو جنینی

15- سیرسه (زنِ جادو)

دستگاه حرکتی

--

فاحشه

جادو

توهم

16- یومائوس

اعصاب

--

ملوانان

کشتیرانی-ناوبری

روایت از زاویه دید کهنسال

17- ایتاکا

اسکلت

--

ستاره دنباله دار

دانش طبیعی

پرسش و پاسخ غیر شخصی

18-پنلوپه

گوشت

 

زمین

--

تک گویی درونی مونث

 

جویس در تقلید از کتاب جاودانه "کمدی الهی" دانته مهندسی عجیبی در اثر خود برقرار کرده و رنگها و اعضا و فنون را با فصول کتاب متناظر قرار می دهد. این جدول و جدول بعدی را جیمز جویس در سال 1921 برای دوستش استوارت گیلبرت طراحی کرد تا کتاب را بهتر بفهمد و به همین دلیل به شِمای گیلبرت معروف هستند.

 

زمان

مکان

موضوع و نام فصل

 

8 صبح

10 صبح

11 صبح

 

قلعه مارتِلو

مدرسه

ساحل دریا

بخش نخست: تِلِماکیا Telemachia

1-تلماکوس Telemachus

2-نِستور Nestor

3-پروتئوس Proteus

زمان

8 صبح

10 صبح

11 صبح

12 ظهر

1 بعد از ظهر

2 بعد از ظهر

3 بعد از ظهر

4 بعد از ظهر

5 بعد از ظهر

8 عصر

10 شب

نیمه شب

 

زمان

1بعد از نیمه شب

2 بعد از نیمه شب

--

مکان

خانه

حمام ترکی

گورستان

دفتر روزنامه

اغذیه فروشی

کتابخانه

خیابانهای دوبلین

بارِ هتل اورموند

میخانه

صخره های کنار دریا

بیمارستان زنان-زایشگاه

فاحشه خانه

 

مکان

جان پناه

خانه

تختخواب

بخش دوم: اودیسه یا ماجراها The Odyssey or Adventures

4-کالیپسو Calypso

5-لوتوس خور ها The lotus eaters

6-دوزخ Hades

7-خدای باد (اِیولوس) Aeolous

8-آدم خورها The Lestrygonians

9-سیلا و چَریبدیس Scylla and Charybdis

10-صخره های سرگردان The Wandering Rocks

11-سیرِن ها (اغواگران دریا) The Sirens

12-سیکلوپس (غول یک چشم) The Cyclops

13-ناسیکا Nausica

14-نَرّه گاوهای آفتاب The Oxen of the Sun

15-سیرسه (زنِ جادو) Circe


بخش سوم : بازگشت The Nostos

16-یومائوس Eumaeus

17-ایتاکا Ithaca

18-پِنلوپه Penelope

 

این دو جدول ترجمه و ادای احترام من است نسبت به متن عربی اولیس (به قلم طه محمود طه 1982-چاپ قاهره) که یکی از موفق ترین ترجمه های اولیس نیز هست.

ایمان فانی

اردیبهشت 93

     
 

فصل نخست

 

تِلِماکوس[1]

زمان داستان اولیس جویس(فصل اول): صبح روزپنجشنبه شانزدهم ژوئن سال 1904 میلادی

مکان: برجی قدیمی در شهر دابلین (پایتخت ایرلند) که سابقا برج نظامی بوده است، برجی مشرف به خلیج دوبلین

شخصیتهای این فصل:

 1-اِستیوِن دِدالوس- ددالوس در اصل نامی یونانی است. در اسطوره های یونان ، ددالوس مخترع و معماری است که در جزیره کرِت یا کریت، آن هزار توی معروف یا لابیرِنت را ساخت و مینوتاروس را که هیولایی نیمی گاو و نیمی انسان بود در آن نگه میداشتند. دِدالوس معمارنابغه بعدتر با پسرش ایکاروس بالهایی ساخت از پر و موم که به وسیله آن از جزیره کرت گریخت اما پسرش چون علیرغم نصیحت پدر زیادی بالا پرواز کرد و به خورشید نزدیک شد، مومها ذوب شدند. ایکاروس افتاد و کشته شد. در ادبیات غرب شاید بتوان ددالوس و ایکاروس را نمادی از نبوغ بد فرجام و بیش از حد نزدیک شدن به حقیقت و خوردن از آن میوه ممنوعه دانش دانست.

جیمز جویس گویا زمانی نامه های خود را با نام مستعار ددالوس امضا میکرده است و میان خود و او شباهتهایی می دیده. شگفتا که گویا بعدها دختر جیمز جویس لوسیا به اسکیزوفرنیا مبتلا شد، گویا بیش از اندازه بالا پرواز کرده بود و خورشید حقیقت بالهایش را سوزاند! در داستان اولیس، ددالوس جوانی است شاعر (همانگونه که جویس در هنگام نوشتن رمان اولیس جوان بود). با هوش است و فوق العاده کتابخوان و علاقه مند به موسیقی(همانگونه که خود جویس). در عالم خودش سیر می کند و با همقطارانش ،گروهی از دانشجویان پزشکی، نمی جوشد. استیون در کودکی بسیار مذهبی بوده است، همانطور که خود جویس به مدرسه یسوعی ها (ژوزوئیتها) میرفته که فرقه ای کاتولیک هستند با قوانین سخت گیرانه ساده زیستی و زهد. در زمان وقوع داستان مادر استیون ددالوس یکسال است که مرده و استیون بر سر ایمان خود می لرزد!

2-مالاکای(باک) مولیگان :در داستان بیشتر به نام باک مولیگان نامیده می شود.

مالاکای نامی است یهودی و نام کتابی از کتب عهد عتیق و نامی از انبیاء کمتر شنیده شده بنی اسرائیل. این نام در ایرلند نامی معمول وپیش پا افتاده و مرسوم است. باک، که مولیگان بیشتر به این نام خوانده میشود، به معنی بُزِ نر میتواند باشد که نمادی از چموشی، وقاحت، جفتک زدن و هیزی و نیروهای شیطانی است. از طرفی باکوس در فرهنگ رمی همان دایونایسوس یا خدای شراب یونان و سمبولی از میخوارگی است. در داستان اولیس، مالاکای باک مولیگان دوست استیون ددالوس و همخانه اوست. او دانشجوی پزشکی است. کمی چاق است. مطالعه می کند وحسابی عرق میخورد. باهوش است و ذهن تیزی دارد. همه چیز را به خصوص مذهب و وطن پرستی را دست می اندازد. به خاطر لودگیهای عالمانه اش همه او را دوست دارند به جز استیون در این فصل کتاب و یکی دو نفر دیگر که به آنها میرسیم. میان او و بز نر و خدای شراب شباهتهای دلپذیرو شیطنت آمیزی می توان یافت.

3-هِینز:دانشجوی انگلیسی از آکسفورد که فولکلور و به ویژه فرهنگ ایرلندی را مطالعه می کند. او اغلب اوقات ناخواسته مغرور و خودبین است. فعلا با استیون و باک همخانه است و گویا هیچکدام از او خوششان نمی آید. کلمه هِینز می تواند تداعی کننده هِیت به معنی نفرت و هایینا به معنی کفتار هم باشد.

4-پیرزن شیر فروش: ایرلندی است ولی زبان بومی ایرلند (گِیلیک) را بلد نیست. عوام و بی سواد و فقیر است ولی در ذهن استیون به نمادی از خدایان بدل می شود. از طرفی نماد ایرلندِ پیر و فرتوت است. اربابانش را تحسین می کند.

 

خلاصه ای از سرود اول و دوم منظومه اودیسه هومر

در تناظر با فصل اول اولیس جیمز جویس

گفته شده که رمان اولیس صرفنظر از شباهتهایش به اودیسه هومر، اثری قائم به ذات است و خواننده نیازی نیست که اودیسه را بداند تا اولیس را بفهمد. اولیس را به شبی پر ستاره و به تابلوهای نقاشی هم مانند کرده اند. چه بسا که اولیس را باید دانست تا اودیسه را فهمید! با این وجود، جویس آشکارا از تشابه اثرش با اودیسه هومر صحبت کرده است و نشانه هایی به دست میدهد. او اساطیر یونان و از جمله مِتامورفوز اثر اُوید را در کودکی مطالعه کرده وبه عنوان راهنمایی به خویشاوندی که میخواسته اولیس را بخواند توصیه کرده است که اول اودیسه هومر را بخواند. از این رو بی آنکه بخواهیم خواننده را پایبند خوانش به خصوصی از کتاب بکنیم، خلاصه ای از دو سرود اول اودیسه به ترجمه آقای سعید نفیسی به دست می دهیم، وسپس اصل داستان (فصل اول) به قلم جویس.

 

خلاصه سرود اول و دوم اودیسه هومر:

(تلفظ برخی اسامی بر خلاف قلم نفیسی که به فرانسه است، به انگلیسی که جدیدتر است آورده شده).

در غیاب پوسایدون[2] که اولیس ،قهرمان دلاور و چاره اندیش جنگ تروا را در بازگشت به موطن خود آواره ساخته است، خدایان دیگر انجمنی بر پا می کنند و به درخواست آتِنا دختر زِئوس که هوادار و پشتیبان اولیس است، به بازگشت وی مصمم می شوند. سپس آتِنا خداوند خرد و تدبیر به صورت مِنتِس ، یکی از دوستان اولیس بر فرزند وی تِلِماکوس ظاهر می شود و وی را دلیر میکند که در جستجوی پدر بر آید و برای آگاه شدن از حال پدر سفر کند و هم در برابر گروه امیران و توانگرانی که دوری اولیس را غنیمت شمرده و به خواستگاری زن زیبا و با وفای وی {پِنِلوپِه} در کاخ وی گرد آمده ند و ثروت وی را تباه می کنند، پایداری کند. در سرود دوم فردای آن روز مردم ایتاکا به دستور تلماکوس درمیدان شهر گرد آمدند. خواستگاران از رفتن از خانه اولیس خودداری کردند. و خواهش تلماکوس را که خواستار کشتی و دریانورد {برای جستجوی پدر} بود، نپذیرفتند. تلماکوس به کرانه دریا رفت و از آتنا مدد خواست. وی به سیمای مِنتور پدیدار شد ویاری خود را وعده داد. تلماکوس چون به خانه خود بازگشت، فرمان داد تا ساز و برگ سفر او را فراهم کنند. در این هنگام آتنا کشتی و دریانوردانی برای او آماده کرد. چون شب شد تلماکوس واداشت تا خوردنی ها را به کشتی بردند و با آتنا که به سیمای مِنتور در آمده بود، رهسپار شد. {پدر را باز پرس آخر، کجا شد مهر فرزندی...}

 

 

فصل نخست-تلماکوس

سنگین و رنگین و خرامان،  باک مولیگانِ گوشتالو از  راه پله بالا آمد در حالیکه کاسه ای کف صابون حمل می کرد، کاسه ای که بر لب آن یک آیینه و یک تیغ صورت تراشی به صورت صلیب جا خوش کرده بود.[3] ردایی زرد رنگ و بدون بند به آزادی پشت سرش کشیده می شد و نسیم صبحگاه  در آن می افتاد. کاسه را بالا گرفت و ندا در داد:

 Introibo ad altare Dei[4]

مکث کرد، نگاهی به پایین آن پلکان انداخت که تا عمق تاریکی پیچ می خورد و با خشونت صدا زد:

بیا بالا بچه تیز![5]

بیا بالا ای یَسوعی (ژزوئیت) بزدل![6]

{باک مولیگان} سپس با حالتی رسمی پیش آمد و خودش را از  سکوی جایگاه توپها بالا کشید.[7]

سپس دور چرخید و به هر سوی رو کرد و سه بار با لحنی جدی و حَزین برج را ، شهر زیر پا را و کوههایی را که داشتند بیدار میشدند[8]، برکت داد.[9]

سپس باک استیون ددالوس را دید {که بالا آمده بود} تعظیمی رو به استیون کرد، در هوا صلیب کشید، از ته حلقش ذکر بلغور کرد و کلّه جنباند. استیون ددالوس دلخور و خواب آلود دست بر نرده راه پله ، به سردی، این صورتِ جنبان و ذکر گویان را تماشا کرد که برکتش می داد. صورتی دراز مثل اسب، فرق سری نتراشیده،[10]  موهایی بلند تا روی گوشِ، بلوطیِ کمرنگ.

باک مولیگان دزدکی آیینه را از روی کاسه بلند کرد و زیرش را دید زد و فوری دوباره کاسه را پوشاند.[11]

بعد جدی گفت : عقبگرد به سنگرها![12]

و با لحن یک واعظ اضافه کرد: زیرا که این{اشاره به کاسه کف صابون}ای عزیزان دوست داشتنی-به واقع خود مسیحه است[13]: در جسم، در روح در خون و در زخم.

موسیقی ملایم لطفا، آقایان چشمها بسته، یک لحظه ، یه دردسر کوچولو دور و بر گلبولهای سفید[14]، همه ساکت.

از گوشه چشم به بالا نگاه کرد وبا سوتی آرام ولی طولانی علامت داد و مکث کرد و با دقتی تمام گوش سپرد. در حالیکه دندانهای سفید مرتبش اینجا و آنجا با نقاطی طلایی میدرخشید.   Chrysostomus[15]

دو سوتِ جاندارِ تیز از میانِ آن سکوت جواب می دهند! [16]

-مرسی پیرمرد {منظور خدا} همین{علامت سوت که مثلا از جانب خداست} کارمون رو راه میندازه. میشه دیگه جریان برقو قطع کنی؟[17]

باک از سکوی توپها پایین پرید و نگاهی حزین و جدی به دیدبانش {استیون ددالوس}انداخت در حالیکه پاهایش را جفت  و ردای شُل و ولش را صاف میکرد.

آن صورتِ چاقِ اخمو و آن فکِ منقبضِ دلخور و ناراضی تداعی گر مرتبتی روحانی بود از قرون وسطی، حامی هنرها[18] و بعد لبخند دلپذیری بفهمی نفهمی طلسم لبهایش را شکست:

- سرخوشانه گفت: خدایی مُضحکه !

-اسم عجیب تو {اسم ددالوس}، یونانی باستان![19]

باک با انگشت اشاره ای دوستانه به ددالوس کرد و به سمت سکو رفت در حالیکه، با خودش می خندید.

استیون ددالوس خسته و نصفه نیمه دنبالش رفت و بر لبه سکوی توپها نشست و بی حرکت مشغول تماشای باک شد که آینه اش را روی سکو عَلَم کرد، فرچه را در کاسه زد و صورت و گردنش را کف مالید.

صدای سر خوش باک مولیگان ادامه داد:

-اسم خودمم احمقانه است: مالاکای مولیگان، یه جناسِ آوایی  توش هست.[20] ولی یه تَه زنگی از یونانی باستان هم داره ، مگه نه؟[21] یه اسم شاد و جفتک انداز مثل خود باک![22]  ما باید بریم آتن. اگه بتونم بیست پوند عمّم رو بتیغم میای؟

فرچه را کنار گذاشت و ذوق کنان و خندان فریاد زد:

آیا او خواهد آمد؟ آن یسوعی یأس آور؟[23]

بعد {از لوده بازی} دست برداشت و شروع کرد با دقت ریش تراشیدن.

استیون آهسته گفت: مولیگان بگو ببینم...

-بله عشق من؟

-هِینز چقدر تو این برج می مونه؟[24]

باک مولیگان نیمه ی تراشیده ی صورتش را از بالای شانه راست رو به استیون کرد و رُک گفت:

-         خدایا. افتضاح نیست؟ یه ساکسون خسته کننده و دست و پا چلفتی {ساکسون ها از نژاد انگلیسی اند که از سال 850 میلادی ایرلند را تا این زمان در اشغال خود دارند} تازه فکر هم می کنه که تو جِنتلمن نیستی. خدایا! این انگلیسی های لعنتی که میخوان از پول و معده درد بترکن. چون از دانشگاه آکسفورد اومده . ولی میدونی ددالوس تربیت واقعی آکسفورد رو تو داری. نمی تونه با تو در بیافته. آخ همون اسمی که روت گذاشتم برات بهترینه : بچه تیز، تیغه چاقو![25]

-         با حالتی خسته چانه اش را تراشید.

استیون گفت : تمام شبو مثِ دیوونه ها در مورد یه پلنگ سیاه حرف زد. جای تفنگش کجاست؟[26]

مولیگان گفت: دیوونه رقّت آور! توخوف کردی؟

استیون با حرارت و ترسی فزاینده تعریف کرد:

-بله خوف کردم. اینجا تو تاریکی با مردی که نمی شناسم، که با خودش ناله می کنه و فریاد می زنه که باید به یه پلنگِ سیاه شلیک کنه. تویی که آدما رو از غرق شدن نجات میدی. من قهرمان نیستم. اگه اینجا بمونه من میرم.[27]

باک مولیگان تیغ بدست، به کاسه کف صابون اخم کرد، از جایگاهش پایین پرید و با عجله شروع کرد به گشتن جیبهای شلوارش وخیلی غلیظ فریاد زد:

-اِسسسهال!

به سمت سکو آمد و دستش را در جیب بالای استیون فرو کنان گفت:

-دستمال دماغتو به ما کرایه بده، میخوام تیغمو پاک کنم.[28]

استیون بیرون کشیدن دستمال مچاله کثیف و از گوشه بالا گرفتن آن و به نمایش گذاشته شدنش را با زحمت تاب آورد تا مولیگان تیغش را تمیز پاک کرد و به دستمال نظری انداخت و گفت:

دستمال دماغیک آوازه خوان. یک رنگ هنری جدید برای شاعران ایرلندی ما. سبزعن دماغی.  تقریبا میتونی مزه اش رو حس کنی، نمی تونی؟[29]

باک دوباره از سکو بالا رفت و نظری به خلیج دابلین انداخت. موی بور بلوطی رنگش آهسته {با نسیم} می جنبید.

آهسته گفت: خدایا! آیا این دریا همان نیست که اَلگی   درباره اش گفته: مادرشیرین و بزرگوار![30]   دریای سبز عن دماغی. دریای حال به هم زن.[31]

Epi oinopa Ponton! آخ استیون این یونانی ها ! باید یادت بدم. باید به زبون اصلی اینا رو بخونی.[32] Thalatta Thalatta!  [33]  این مادر شیرین و بزرگوار ماست. بیا تماشا کن.

استیون بلند شد و به طرف سکو رفت. به لبه  کنگره تکیه داد و آبهای زیر پا را نگاه کرد. یک قایق پُست داشت دهانه بندرکینگز تاون  Kingstown[34]را ترک می کرد.

باک مولیگان گفت: مادر قدرتمند ما![35]

ناگهان باک چشمهای جستجوگرش را از دریا برداشت وبه استیون رو کرد:

-عمّم میگه تو مادرتو کُشتی. واسه همین نمیذاره هیچ کاری باهات داشته باشم.[36]

استیون با ناراحتی گفت:

-یک نفر کشتش.[37]

باک مولیگان گفت: لعنت! می تونستی زانو بزنی بچه تیز، وقتی مادرِ محتَضَرت ازت  خواست . منم به اندازه تو "اَبَرمرد" هستم. ولی فکرشو بکن مادرت تو نفس آخرش التماست کنه که زانو بزنی و براش دعا کنی. و تو رد کنی. یه چیزِ شیطانی در تو هست...[38]

بعد موضوع را ول کرد، قسمتهای دیگر گونه اش را کف مالید. لبخندی صبورانه لبهایش را چین داد.  باک با خودش زمزمه کرد: چه بازیگر دوره گرد دوست داشتنی! از همشون دوست داشتنی تر![39]

یکدست و با دقت و جدی ریش می تراشید.

استیون با آرنجی تکیه داده به سنگِ گرانیتِ زبر و کف دستی به روی صورت و ابرو،به آستین  کهنه وبرق افتاده  کتِ سیاهش نگاه میکرد. درد، دردی که تازه هنوز درد عشق نبود قلبش را دندان زد و سایید.[40]

در خواب مادرش سراغش آمده بود، در سکوت، بدن تحلیل رفته اش در لباسهای گشاد قبر بوی موم و چوب تابوت میداد. رویش خم شده بود، بی صدا و ملامت کنان، نفسش بوی کمرنگی از خاکسترِ نم کشیده داشت. در آنسوی لبه آستین نخ نمایش، استیون دریا را دید که مثل مادری شیرین و بزرگوار با صدای پر طنین درود می گفت. حلقه خلیج و خط افق، حجم عظیمی از مایع سبز رنگ را در خود گرفته بودند. کاسه ای از چینی سفید کنار بستر مرگش بود، با صفرای سبز لزج که  با ناله های بلند در هر حمله استفراغ از جگر در حال فسادش بالا می آورد.

- مولیگان با صدایی دلسوزانه گفت : فَعله سگ بیچاره.[41] باید یه پیرهن و چند تا دستمال دماغ بهت بدم. یه دست شلوار دست دوم چطوره؟

استیون جواب داد: به دردم میخوره.

باک مولیگان با تیغ به جانِ گودی زیر چانه اش افتاد.

 باک در مخالفت {با کلمه "دست دوم"}    گفت : چیز مضحک اینه که باید  "پا دوم" باشه. خدا میدونه  مال چه دائم الخمر سفلیسی باشه.[42]

من یه دست خوشگلشو دارم با حاشیه دوزی مویی، طوسیه. توی اون شلوار معرکه میشی. شوخی نمی کنم بچه تیز. توی لعنتی درست که لباس بپوشی خیلی خوب میشی.

استیون گفت: ممنون، اگه طوسیه نمی تونم بپوشم.

باک به عکس خودش در آیینه گفت: نمی تونه طوسی بپوشه. آداب و رسوم رو کاریش نمیشه کرد. مادرشو میکشه ولی شلوار طوسی نمی تونه بپوشه.[43]

{باک} تمیز و مرتب دسته تیغش را تا زد و با نرمه انگشت صاف و صوف بودن صورتش را امتحان کرد. استیفن نگاهش را از دریا به آن صورتِ تپل با آن چشمانِ طوسی-آبیِ بیقرار چرخاند.

باک مولیگان گفت: اون پسره که دیشب تو کِشتی[44] باهاش بودم میگه تو جی پی آی داری-"فلج عمومی جنون"! تو داتی ویل با کالونی نورمن کار می کنه.[45]   

باک در هوا نیم چرخی به آیینه داد تا برقِ آفتابی را که از امواج دریا منعکس میشد بازتاب دهد. به لبهای تازه تراشیده اش چین افتاد و خندید و خط دندانهای براقش درخشید تا اینکه خنده به همه آن بالا تنهیخوش بنیه سرایت کرد.[46]

-به خودت نگاه کن آوازه خونِ مخوف!

استیون به جلو خم شد و به آیینه ای دقیق شد که تعارفش کرده بودند، آیینه ای شَقّه شده با تَرَکی کج و معوج[47] و ناگهان جا خورد: پس او{باک} و دیگران منو اینطوری می بینن.[48] کی این صورت رو برای من انتخاب کرده؟ این فَعله سگ{dogsbody} که مگس هم ازش فرار میکنه.برای خودم هم سوال شده.

-{آیینه} رو از اتاق کُلفت کِش رفتم.[49] حقّشه . عمه همیشه خدمتکارای قیافه معمولی رو برای مالاکای نگه میداره. اینجوری  باک رو به "سوی وسوسه" راهنمایی نمی کنن.[50] اسمش هم اورسولا ست.[51]

وباز با خنده آیینه را از پیش چشمان جستجو گر استیون جمع کرد.

-"خشم کالیبان" از ندیدن خودش در آیینه، کاش اُسکار وایلد زنده بود و تو رو می دید! [52]

استیون خود را عقب کشید به آیینه اشاره کرد و گفت:

-این نمادیست از هنر ایرلندی. آیینه تَرک خورده یک خدمتکار[53]

ناگهان باک مولیگان دست در دست استیون انداخت و او را دور برج دور گرداند. تیغ و آینه که در جیبش چپانده بود، تَلَق تولوق می کرد.[54] با مهربانی گفت:

-عادلانه نیست اینجوری سر به سرت بذارن بچه تیز مگه نه؟ خدا میدونه تو از همشون بیشتر روح و رَمَق داری.[55]

{استیون با خود فکر می کند} یه بار دیگه دفعِ حمله کرد. از نیشِ هنرِ من می ترسه، همونطور که من ازنیش اون می ترسم. فولادِ سردِ قلم.[56]

-آیینه شکسته یک خدمتکار! اینو به اون بچه آکسفوردی طبقه پایین بگو تا تحت تاثیر قرار بگیره و یک گینی بده[57]

}هِینز}از زورِ پولداری بو گند میده اونوقت فکر میکنه تو جنتلمن نیستی. باباش با فروش جالاپ به زولوها یا یه شارلاتان بازی گَندِ دیگه کارش سکه شده. [58]

خدایا بچه تیزاگه من و تو فقط میتونستیم با هم کار کنیم شاید میشد یه کاری واسه جزیره بکنیم{ایرلند}. به راه و رسم یونان باستان میکشوندیمش(هِلِنیزه میکردیمش).[59]

{ استیون با خودش فکر می کند} بازوی کرانلی، بازوی او...[60]

-فکرشو بکن که تو بخوای ازین خوکها  گدایی کنی. فقط منم که میدونم تو چی هستی. چرا بیشتر به من اعتماد نمی کنی؟

چی تو اون دماغت ضدّ من داری؟ موضوع هینزه؟ اگه سر و صدا راه میندازه به سِیمور بگم بیاد و یه کیسه بِهش بکشیم  بدتر از اون کاری که با کلیو کِمتورپ کردیم.[61]

{مونولوگ درونی و تصویر سازی استیون:} فریادهای یه بچه پولدار جوون تو اُتاقای کلیو کمتورپ. صورتهای رنگ پریده : از خنده دِلِشون رو گرفته ان. دست در دست هم.{از زبان قربانی:} آخ من نفس آخرمه! آبری [62] خبر مرگ منو با ملایمت بهش بدین.[63] من می میرم! با ضربِ پاره هایی از پیراهنش که هوا رو شلاق میزنه، دور میز می شَلِه و می رقصه. در حالی که شوارش افتاده پایین و بچه های کالج مادلِن[64] با قیچی خیاطی دنبالش می کنن. صورت یه گوساله مقدس که با مربا تذهیب شده [65] من نمی خوام اخته بشم. با من بازیِ "گاوِ گیج" رو نکنید. [66]

فریادهایی از پنجره باز سکوتِ عصر گاهیِ حیاطِ کالج رو آشفته می کنه. یه باغبون پیر تو لباس باغبونی با ماسکی به شکل صورت ماتیو آرنولد [67] ماشین چمن زنی اش رو بر سرِ چمنِ سایه خیز می رونه و تمام حواسش به خرده چمنهاییِ ه که تو هوا می رقصن.[68]

به سلامتی خودمون...دورانِ جدیدی از بت پرستی[69]...اومفالوس...[70]

{در پایان این شکنجه خیالی} استیون گفت:

بذار {هینز} بمونه. مشکلی نداره مگه توی شب.

باک مولیگان بی صبرانه گفت:

-پس موضوع چیه؟ جونت بالا بیاد. من که با تو رو راستم. چی به ضد من داری؟

{از دوربرج چرخیدن} باز ایستادند و نگاهشان در جهت دماغه غیر نوک تیز برِی هِد بود که همچون پوزه نهنگی  به خواب رفته بر سطح آب دیده میشد. [71]

استیون به آهستگی دستش را {ازبازوی باک} آزاد کرد.[72]

پرسید:

-         دوست داری بهت بگم؟

باک مولیگان جواب داد:

- بله. چیه؟ چیزی یادم نمیاد.

چشم در چشم استیون حرف میزد. نسیمی بر پیشانی اش گذشت و به نرمی در موهای شانه نزده بورش افتاد و نقاطی نقره ای از اضطراب در چشمانش نمایان ساخت.

استیون، افسرده از صدای خودش گفت:

-اولین روزی که بعد از مرگ مادرم اومدم خونه تون یادت میاد؟

باک مولیگان به سرعت اخم کرد و گفت:

-چی؟ کجا؟ هیچی یادم نیست. فقط ایده ها و حس ها یادم میاد.[73] چطور مگه؟ خدایا مگه چه اتفاقی افتاد؟

استیون گفت:

-تو داشتی چای درست می کردی. من رفتم بالا که آب جوش بیارم. مامانت و یک مهمان از پذیرایی بیرون اومدن. مامانت پرسید کی تو اتاقته.

باک مولیگان گفت:

-خب؟ چی گفتم؟ یادم نیست.

استیون جواب داد:

-گفتی "کس خاصی نیس ددالوسه، مادرش مث حیوون مرده". [74]   

سرخی که او را جوانتر و مسوولتر نشان میداد، به گونه های باک مولیگان دوید. پرسید:

-من اینو گفتم؟ خب؟ ضررش چیه؟

 {سپس باک} با حالتی عصبی بار فشارش را از خود تکاند. پرسید:

-و مگه مرگ چیه؟[75] مرگ مادرت یا خودت یا من؟ تو فقط مردن مادرتو دیدی. من هر روز تو ریچموند و ماتِر آدما رو می بینم که می تِرکن و  شکمبه شون تو اتاق تشریح سفره میشه. این یه چیز حیوونیه ونه هیچ چیز دیگه.[76] اصولا بی اهمیته. تو در بستر مرگ مادرت، وقتی که ازت خواست برای دعا زانو نزدی. چرا؟ چون یه خصلت یسوعی لعنتی در تو هَس. فقط جهتش بر عکسه.[77] واسه من همش مضحک و حیوانیه. لُبهای مغزش عملکرد نداره به دکتر میگه "عالیجناب پیترتیزِل" [78] و سعی می کنه گُلهای لاله روی لحاف رو بچینه. خوش مزگی میکنه تا اینکه تموم میکنه. تو با آخرین آرزوی دمِ مرگش لج می کنی، ازون طرف به من اخم می کنی چون من مث روضه خونِ مزد بگیرِ سر قبرا تو مرده شور خونه لالوئِت زار نمیزنم و شیهه نمی کشم. [79] چرنده. فکر کنم من اینو گفتم. ولی منظورم این نبود که به خاطره مادرت توهین کنم.

دیگر کار را به گستاخی کشانده بود. استیون چاکِ زخمهای قلبش از این کلمات  را پوشاند و به سردی گفت:

-من به توهین به مادرم فکر نمی کنم.

باک مولیگان پرسید:

-پس به چی؟

استیون جواب داد :

-به توهین به خودم فکر می کنم.

باک مولیگان روی پاشنه چرخید. با تعجب فریاد زد:

-یک آدمِ محال!

باک به سرعت دور دیواره قدم زد. استیون سر جایش ماند خیره به دریای آرام در مسیردماغه .

حالا دریا و دماغه داشتند تار می شدند. نبضی درچشمانش می کوبید و حجابی پیش چشمش می کشید و تبِ گونه هایش را حس می کرد.

صدایی درون برج، بلند صدا کرد:

-اون بالایی مولیگان؟

-به دریا نیگا کن؟ هیچ به توهین اهمیت میده؟ جوجه لویولا [80]، بچه تیز بیا بریم پایین. ساکسونِ اجنبی صبحونه گوشت سرخ شده اش رو میخواد.[81]

در حین پایین رفتن از پلکان وقتی سرش به محاذات سقف برج {کف پشت بام} رسید، توقف کرد:

همه روز سر این قضیه دلخور نباش. من بی منظورم. دست ازین اخم و اندیشه بردار.

سرش ناپدید شد ولی وِزوزِ آن حین پایین رفتن از پلکان، از دهانه راه پله بیرون میزد:

"هرگز مباد کناره نشستن چنین فکور

بر سر آن رازِ تلخِ  سر به مُهرِمِهر

که فرگوس است پادشاه اَرّابِگان جسور"...[82]

بیشه های سایه خیزشناورانه گذشتند در سکوت، در صلحِ صبحگاهان، از سرِ پلکان، در امتداد دریا، در آن مسیر که او به آن خیره بود. در ساحل و دورتر، آیینه آب از پاهای پُر شتابِ نور لگد خورد، شکست و سفید شد.[83] سینه سپید آبها و موجها. تاکید های دو گانه، دو به دو.[84] انگارکه دستی، سیمهای چنگ را دو تا دو تا به ترنّم درآورد. موجِ سپیدی از واژگانِ هم آغوش که بر سرِ مدِّ دریا سوسو میزنند.

ابری آهسته، شروع به پوشیدن آفتاب کرد. سایه بر خلیج انداخت و رنگ سبز را عمقی دو چندان بخشید.{سیال ذهن:} تشت آبهای تلخ پشتِ سرش بود. سرود فرگوس: تنها در خانه می خواندم. دست بر کلید های بلند و سیاهِ پیانو. درِ اتاقش باز بود : میخواست موسیقی من را بشنود. در سکوت با ترس و ترحم به بالینش رفتم. در آن بسترِ رنجوری گریه می کرد:

-استیون آن کلمات، رازِ تلخِ سر به مُهرِ مِهر، اکنون کجاست؟

رازهایش[85] : بادبزنهای قدیمی از پر، کارت رقصهای منگوله دار آغشته به مُشک[86] ، زیوری از دانه های کهربا در آن کشو که درش قفل بود. قفس پرنده ای آویخته درآن پنجره آفتابگیرِ خانهیدختری اش. به رویسِ پیر گوش می کرد که در نمایش "تورکویِ ترسناک" می خواند.[87]  و با دیگران می خندید وقتی که رویس می خواند:

 

 

 

"من پسرم

خوشم میاد

که غیب بشم."

عِشق کردن با آن چشم بندیها، تا شده، کنار گذاشته شده، آغشته به مُشک.

"هرگز مباد کناره نشستن چنین فکور"

تا زده، کنار گذاشته شده با خاطراتِ طبیعت و اسباب بازیها. خاطرات به مغزِ فکورش حمله آورده بودند. لیوانِ آب مادرش، پر شده از شیرِآب آشپزخانه برای اجرای مراسم مقدس.[88] یک سیب هسته در آورده، پُر شده از شکر قهوه ای که روی سیخ در یک غروب پاییز برای مادرش کباب می شد. ناخن های کشیده و زیبای مادرش، سرخ از خون شپشِ های له شدهیلباس بچه ها.[89]

در رویا مادرش سراغش آمده بود، در سکوت، بدن تحلیل رفته اش در لباسهای گشاد قبر بوی موم و چوب تابوت میداد. وقتی رویش خم شده بود نفسش، با آن کلماتِ بیصدای سِرّی،بوی کمرنگی از خاکستر نم کشیده داشت. {سیال ذهن:}

 "چشمانِ شیشه ای بی فروغش، خیره از ورای مرگ برای پیچاندن و لرزاندن روح من. فقط من. شمعِ مزاری برای تخفیفِ عذابش.  نوری شبح وار بر آن صورت رنج دیده. نفسهای تند وبلندِ اسبِ رمیده اش، آنگاه که همه زانو زده دعا می گفتند. نگاهش روی من تا مرا به زانو در آورد.

 Liliata rutilantium te confessorum turma circumdet: iubilantium te virginum chorus excipiat.

 "باشد که خیل مومنان چون سوسن سپید تو را در میان گیرند. باشد که همسرایی شاد باکِرگان تو را در آغوش کشد."[90]

-غول! جَونده نعش آدمیان!

نه مادر، ولم کن بذار زندگی کنم.

-آهای بچه تیز!

صدای باک مولیگان از درون برج بلند شد.

 

 

صدا در مسیر پلکان نزدیکتر و دوباره تکرارشد. استیون که هنوز از هِق هِق روحش می لرزید، در هوای پشت سرش صدای پای نور آفتاب و کلماتی دوستانه شنید.[91]

-ددالوس مث یه توریست خوب بیا پایین. صبحونه آماده س.

هینز واسه بیدار کردنِ شب پیشِ ما معذرت خواست. اوضاع روبراهه.

استیون برگشت:

-دارم میام.   

باک مولیگان گفت:

-بیا به خاطر عیسی. به خاطر من و به خاطر همه ما.

سرش ناپدید و دوباره پدیدار شد.

-راجع به نماد هنر ایرلندی {آیینه ترک خورده خدمتکار} بهش گفتم. گفت خیلی هوشمندانه س. یه پوند ازش بگیر. می گیری؟ منظورم یه گینی ه.[92]

-امروز صبح پول دستم میاد.

-از مدرسه؟ چقدر؟ چهار پوند؟ یه پوند به ما قرض بده.

استیون گفت:

- اگه بخوای.

باک مولیگان با خوشحالی فریاد زد.

-چهار تا شاه براق.[93]یک بدمستی باشکوهی راه بندازیم که خشکه مقدسها مات و مبهوت بمونن.[94]چهار تا شاه قادر متعال.

در حالی که تصنیفی با لهجه اهالی لندن میخواند شروع به جفتک زدن و شلنگ انداختن در راه پله کرد:

مگه نه که خوش میگذره؟

 با آبِجو، با ویسکی

تو روزِ تاجِ شاهی

تو روزِ تاج گذاری

مگه نه که خوش میگذره؟

تو روز تاجگذاری[95]

 

نور گرم آفتاب روی سطح دریا حال خوشی می انگیخت. کاسه کف صابون با آن ظرفِ وَرشوی فراموش شده روی سکو می درخشید.

 بیارمش پایین؟ یا این یادگاردوستی فراموش شده رو بذارم تمام روز همونجا بمونه؟

به سراغش رفت. مدتی در دست گرفتش. و سرمایش را حس کرد. و آن چرکابه سرد و مرطوب کف صابون را بویید که فرچه در آن فرو رفته بود. در  کلانگوز[96] هم ظرفِ بخور را[97] حمل می کردم. الان کس دیگری هستم و با این وجود همان هستم. [98] باز هم خدمتگزارم. خدمتگزارِ یک خدمتگزار.[99]

در اتاق نشیمن نیم تاریک و مسقفِ برج، تصویرِ ردا پوشِ باک مولیگان به چالاکی دور و برِ آتشدان این طرف و آنطرف می رفت و زردی آتش را گاه آشکار و گاه پنهان می کرد.

دو ستونِ نورِملایم از نور گیرِ بالا بر کفِ سنگفرش افتاده بود. و در نقطه تلاقی این دو شعاع نور ابری شناور از دود زغال و بخارِ روغن سرخ شده در هم می پیچید.

باک مولیگان گفت:

- خفه میشیم. هینز میشه دررو باز کنی؟

استیون کاسه ریش تراشی را روی قفسه گذاشت. پیکری بلند بالا از ننویی که در آن نشسته بود برخاست، به سمت در رفت و در داخلی را باز کرد.

صدایی پرسید:

-کلید داری؟[100]

باک مولیگان گفت:

-ددالوس داره. جِینی مَک![101] من دارم خفه میشم.

زوزه کشید بی اینکه سرش را از روی آتشدان بردارد.

-بچه تیز!

استیون جلو آمد و گفت:

کلید توی قفله. [102]

کلید دو باربا صدای گوشخراشی در سوراخ چرخید و وقتی در نیم باز شد نور و هوای تازه را خوشامد گفتند. هینز در درگاه ایستاد و به بیرون نگاه کرد. استیون چمدانش را به سوی خود کشید و روی میز گذاشت و نشست ومنتظر شد. باک مولیگان سرخ کردنی ها را در ظرفِ کنارش خالی کرد. بعد ظرف {گوشت} سرخ کردنی و قوری چای بزرگی را به سنگینی روی میز گذاشت و نفسی به فراغت کشید.

گفت:

-دارم آب میشم همونطور که اون شمع  وقتی که...ولی هیس! در اون مورد یه کلمه دیگه هم نگیم.[103] بچه تیز بیدار شو! نون کره عسل.هینز بفرما. خوراکی ها آماده س. خدا به ما برکت دهد. ای خداوندی که اینها نعمات تواست. شِکَر کو؟ ای هالو، شیر نداریم.

استیون نان و کاسه عسل و ظرف کره را از قفسه آورد.

باک مولیگان گفت:

-عجب گوساله ایِ ها؟[104]  بهش گفته بودم بعد از ساعت هشت بیاد.

استیون گفت:

-می تونیم بدونِ شیر بخوریم. یه لیمو هم تو قفسه هست.

-لعنت به تو با اون هوا و هوسِ پاریسی ات. من شیرِ سَندی کوو میخوام.[105]

هینز از جلوی در به داخلِ برج برگشت و به آرامی گفت:

- داره با شیر میاد بالا.

باک مولیگان از صندلی اش جست و فریاد زد:

-رحمت خدا بر تو باد! بشین اینجا چایی بریز. شکر تو کیسه اس. من نمی تونم برم با تخم مرغای لعنتی لاس بزنم. سرخ کردنی را به سه سهم تقسیم کرد و در بشقابها ریخت:

-به نام پدر،پسر و روح القدس

هینز نشست تا چای بریزد.

مولیگان گفت: به هر کدومتون دو تا تیکه نون میدم. ولی گفته باشم چایی رو که غلیظ درست میکنی مگه نه؟

باک مولیگان که قطاعهای کلفتی از نان می برید، به صدای چاپلوسانه پیرزنی گفت:

-به قول ننه گروگان،[106]  وقتی من چایی درست می کنه، چایی درست میکنه. وقتی هم که آب درست میکنه، آب درست میکنه. [107]

هینز گفت:

-سوگند به ژوپیتر که این چای است. [108]

باک مولیگان به بریدن نان و چاپلوسی پیرزنانه ادامه داد:

- ننه گروگان گفت: خانوم کاهیل کار ما اینطوریه ،. خانم کاهیل بهش گفت، ننه خدا خیرت بده پس بی زحمت دو تاش {آب و چای} رو توی یه قوری درست نکن![109]

به ترتیب با چاقو قطاع کلفتی از نان به طرف هر یک از شرکای عشای ربانیش پرتاب کرد.[110]

صمیمانه به هینز گفت:

-این فولکلورِه هینز. برای کتابِت.[111] پنج خط متن و ده خط پاورقی درباره فولکلور و خدایماهی های داندروم. به طبع رسیده توسط خواهران جادو در سال باد بزرگ.[112]

 

به سمت استیون رو گرداند ، ابروهایش رابالا انداخت و به ظرافت وبا صدایی که انگار گیج شده پرسید:

-برادر یادت میاد از "قوری آب و چایی ننه گروگان" توی "مابینوگیون" اسم برده شده یا "اوپانیشاد"ها؟ [113]

استیون متفکرانه گفت:

-شک دارم.

باک مولیگان با همان لحن گفت:

-میدونی؟ استدلالت؟ اَدعیه؟

استیون همانطور که میخورد گفت:

-         تصور میکنم ننه گروگان درون و بیرون مابینوگیون وجود نداشته. می پندارم که ننه گروگان قوم و خویش "ماری آن" بوده.[114]

صورت باک مولیگان به لبخند رضایتمندانه ای متبسم شد.

با لحن شیرین و موشکافانه ای گفت:

-چه جذاب!

در حالیکه دندانهای سفید و چشمان چشمک زنش به طرز خوشایندی نمایان بود.

-اینطور فکر می کنی؟ خیلی دلرباست.

سپس در تغییر ژستی ناگهانی با صدایی تیز و خشن خُرناس کشید و همانطور که برای تکه کردن نان کلنجار میرفت خواند که:

-ماری آنِ پیرِ پَت و پیس

به تُخمش هم نیس

کجا میکشه پایین...

دهانش را از سرخ کردنی پر کرد و در حال جویدن به وزوز ادامه داد.

سایه ای از تازه واردی، درِورودی را پوشاند.

-شیر قربان!

مولیگان گفت:

-بیا تو خانوم. بچه تیز پارچ رو بیار.

پیرزنی جلو آمد و کنار دست استیون ایستاد. گفت:

-چه صبحِ دوست داشتنیِ آقا. قربونِ خدا برم.

مولیگان نگاهی به پیرزن انداخت.

-قربون کی بری؟ آه، یقیناً!

استیون  به عقب برگشت و تنش را کِش داد و پارچ شیر را از روی قفسه برداشت.

مولیگان با لحنی خبری-توضیحی به هینز گفت:

-ساکنان این جزیره کِراراً درباره کُلِکسیونِرِ پوستِ ختنه گاه حرف می زنند. [115]

پیرزن پرسید:

-چقدر{شیر بریزم} قربان؟

استیون جواب داد:

-یک کوارت [116]

استیون تماشایش کرد که شیر را پیمانه کرد و از آنجا در پارچ ریخت. شیرِ غلیظِ سفید. شیر خودش نبود. پستانهای پیر پلاسیده.[117]  بار دیگر یک پیمانه ریخت و لبالب پُر کرد. پیر و پر رمز و راز از جهانِ صبحگاهان وارد شده بود،چه بسا که فرستاده ای بود.[118] همانطور که می ریخت، از خوبی شیر تعریف می کرد. از صبحِ سحر زیرِ گاوی در سبزه زاری پر آب قوز کرده بود، جادوگری نشسته بر چهارپایه ای به شکلِ قارچِ سمی، دستان پر چروکِ ماهرش از نوک پستانِ گاو شیر می جهاند. گاوهای سفید ابریشمی  در اطرافش از روی آشنایی ماغ  کشیدند. "حریرِ گاوان" و "زالِ فقیر" نامهایی که اورا در زمانهای دور به آن می خواندند.[119] عجوزه ای آواره، صورتی فانی ودنیوی از یک {ایزدبانوی} جاودانه که به فاتحش و خیانتکارِ سرمستش خدمت می کند. زن مشترکِ ایندو زناکار{هینز و باک}، فرستاده ای از سَحرگاهِ سِحر آمیز.[120] به آندو خدمت کند یا ملامتشان کند؟ کدامش بود، {استیون} نمی دانست: ولی از گداییِ لطف و مرحمتش بیزار بود.

باک مولیگان در حالی که شیر در فنجانهایشان می ریخت گفت:

-حقیقتا همینطوره خانوم. {شیر خوبی است}

گفت:

بچشید قربان.

به دعوتِ او نوشید.

 با صدای بلند گفت:

- اگه فقط می تونستیم با غذاهای خوبی مثل این زندگی کنیم یه کشور با دندونای فاسد و روده های گندیده نداشتیم. تو باتلاق زندگی میکنیم. غذای اَرزون میخوریم. خیابونامون با خاک و تاپاله اسب و تُف و خلطِ مسلولین سنگفرش شده.[121]

پیرزن پرسید:

-شما دانشجوی پزشکی هستین قربان؟

باک مولیگان جواب داد:

-بله هستم.

استیون در سکوت و تحقیر گوش می داد: در برابر کسی که سرش داد می زنه سر خم میکنه، شکسته بندش، دواپیچش: داره منو تحقیر میکنه. صدایی که آمرزش میده و تدهین میکنه همه سر تا پاش رو، همه جاش غیر از کشاله رون های ناپاکش رو. تن انسانی اش رو که نه به صورت خدا خلق شده. طعمه ای برای مار. در برابر صدای بلندی که دستور میده با وجودِ اون چشمهای بیقرارِپر از سوال، در برابرش سکوت کنه.[122]

استیون{از پیرزن} پرسید:

-می فهمی چی میگه؟

پیرزن به هینز گفت:

-دارید فرانسه حرف می زنید؟ [123]

هینز با اعتماد به نفس سخنرانی طولانی تری برای پیرزن کرد.

باک مولیگان گفت:

-ایرلندی. زبون گِیلیک بلدی؟[124]

{پیرزن} گفت:

-از صداها حدس زدم باید ایرلندی باشه. شما از غرب اومدین قربان؟

هینز جواب داد:

-من انگلیسی هستم.

باک مولیگان گفت:

-انگلیسیه و فکر میکنه لابد ما تو ایرلند باید ایرلندی حرف بزنیم.

پیرزن گفت:

-آره که باید حرف بزنیم. و من خجالت میکشم که خودم حرف نمیزنم. اونا که بلده بهم گفته که زبون بزرگیه. [125]

باک مولیگان گفت:

-"بزرگ" کلمه درستش نیست. یکسر فوق العاده س. بچه تیز برامون بازم چایی بریز. یه فنجون میخوری خانوم؟

پیرزن گفت:

-نه ممنون قربان. و در حالی که دسته سطلِ شیر را به ساعدش می آویخت آماده رفتن شد.

هینز به پیرزن گفت:

-حسابتو گرفتی؟ مولیگان بهتره پولشو بدیم. مگه نه؟

استیون دوباره سه فنجان را پرکرد.[126]

پیرزن ایستاد و گفت:

-حساب قربان؟ هفت روزصبح، روزی  نیم پارچِ دو پنسی، میشه هفت دو تا میکنه یه شیلینگ و دوپنس و این سه روز، روزی یه پارچِ چهار پنسی میشه یه شیلینگ که با اون میشه دو شیلینگ و دو پنس.[127]

باک مولیگان آهی کشید و  درحالی که دهانش را از نانِ برشتهیدو رو کره مالیده پر میکرد، پاهایش را کشید و جیبهای شلوارش را کاوید.

هینز با لبخند به او گفت:

-خوش حساب باش تا کامروا باشی.

استیون فنجان سوم را پر کرد. یک قاشق چای به زحمت شیر غلیظ را رنگ داد. باک مولیگان یک فلورین در آورد. [128] دور انگشتش چرخاند و فریاد زد.

-معجزه!

در طول میز {فلورین} را دست به دست داد تا به پیرزن رسید و گفت:

- بیش از این  مخواه ز من دلبرا.

 که تو را دادم آنچه بود مرا.

استیون سکه را در دست پیرزن گذاشت و گفت.

-دو پنس بدهیِ ما.

پیرزن سکه را گرفت و گفت :

-حالا دیر نمیشه قربان. دیر نمیشه. روز بخیر قربان.

احترام کرد و بیرون رفت و با آهنگِ ملاطفت آمیزِ باک مولیگان بدرقه شد:

قلب من، گر ازین بیش میداشتم

جملگی در پات قربان میداشتم[129]

روبه استیون کرد و گفت:

-از شوخی گذشته ددالوس، من خیلی بی چیز شدم. بجنب برو سراغ چُرتِ مدرسه یه مقدار پول برامون بیار. امروز رامشگران باید که بنوشند و خوش باشند. ایرلند انتظار دارد هر کس در این روز وظیفه اش را انجام بدهد. [130]

هینز در حال بلند شدن گفت:

-و این یادم انداخت که من امروز باید کتابخونه ملی شما رو ببینم.

باک مولیگان گفت:

-اول شِنای ما.

بعد رو به استیون کرد و با لحن شیرینی پرسید:

-امروز روز حموم ماهیانه تو نیس بچه تیز؟

بعد به هینز گفت:

-این آوازه خونِ ناپاک با ماهی یه بار حموم کردنش میخواد یه چیزی به ما بگه. [131]

استیون در حالی که میگذاشت عسل بر تکه نانش بچکد گفت:

-تمام ایرلند با جریان گُلف اِستریم شستشو داده میشه. [132]

هینز از گوشه اتاق در حالی که داشت دکمه شالی را به یقه آزاد پیراهنِ تنیسش می بست گفت:

-من قصد دارم از حرفات یه مجموعه درست کنم اگر که اجازه بدی.

داره با من حرف میزنه. میشورن و آب می کِشن و کیسه می کشن. با ندای درونشون جویده می شن. وجدان. و باز هم لَک ها پاک نمیشه. [133]

-اون یکی در مورد آیینه ترک خورده اون خدمتکار که نماد هنر ایرلند باشه، خوب جفت شیشی بود.

باک مولیگان از زیر میز به پای استیون زد و با لحن گرمی گفت:

-حالاصبر کن هینز تا نظراتش در مورد هملت رو بشنوی.

هینزدر حالی که هنوز روی سخنش با استیون بود، گفت:

-من جدی می گم. داشتم به همین فکر می کردم وقتی اون موجود پیرِ بیچاره اومد داخل.

استیون پرسید:

-ازش میتونم پول در بیارم؟

هینز خندید و در حالیکه کلاهِ نرمِ طوسی اش را از روی میخِ نَنوبر میداشت گفت:

-نمی دونم مطمئن نیستم.

و قدم زنان به سمت در رفت. باک مولیگان روی میز به سمت استیون خم شد وبا لحن خشنی گفت:

-این جفتک پرونی دیگه چی بود؟ واسه چی اینو گفتی؟

استیون گفت:

-خب؟ مشکل پول گرفتنه. از کی؟ از زن شیرفروش یا از اون. فکر کنم قضیه مثِ شیر یا خط باشه.

باک مولیگان گفت:

من در مورد تو حسابی مُخشو زده بودم. اونوقت تو با اون اَخم و تَخمِ نِکبت و اُمُّل بازیهات یهو می پری وسط.

استیون گفت:

-من در هیچکدوم از این دو نفر امیدی نمی بینم.

باک مولیگان آه فجیعی کشید و دستش را روی بازوی استیون گذاشت و گفت:

-بچه تیز از من اینو داشته باش.

و با تغییر لحنی ناگهانی اضافه کرد:

-خدایی اگه حقیقتش رو بخوای به نظرم تو راس میگی. گور باباشون که به درد میخورن یا نه ولی چرا مث من باهاشون رفتار نمی کنی. بذار از این پوستِ برّه بیاییم بیرون.

بلند شد و با اوقات تلخی ردایش را باز کرد و درآورد و انگار که دارد استعفا می دهد گفت:

-مولیگان خرقه از تن بیانداخت. [134]

جیبش را روی میز خالی کرد. گفت:

-اینم کهنه دماغ تو.

و بعد در حالی که یقه سفت و کراوات نافرمانش را میبست به آنها و به زنجیرِ ساعت آویزانش بد و بیراه گفت. دستش در اعماق چمدانش فرو رفت و کاوید زیرا که دنبال دستمال تمیزی می گشت. خدا، کاری که ما باید بکنیم اینه که واقعا لباسمون با شخصیتمون بخونه. من دستکش آلبالویی و چکمه سبز میخوام. تضاد وتناقض. "من با خودم در تناقضم؟ بسیار خب پس من با خودم در تناقضم." [135] مالاکایِ مِرکور مآب.[136]

در همان حال که حرف میزد موشکِ سیاهِ شُل و وِلی از میان دستانش به پرواز در آمد.

گفت:

-اینم کلاه محله لاتینی تو.[137]

استیون کلاه را برداشت و سرش گذاشت.

هینز از دم در صدایشان کرد:

-دارید می آیید رفقا؟

باک مولیگان در حالیکه به سمت در میرفت، گفت:

-من حاضرم.بیا بیرون بچه تیز. فکر کنم هر چی ما جا گذاشتیم تو خوردی.

بعد خودش را کنار کشید، با گامها و کلماتی موقر خارج شد و تقریبا با غصه گفت:

-و همانطور که می رفت به تلخی بزیست. [138]

استیون عصایِ چوبِ زبان گنجشکش را از تکیه گاهش برداشت و همانطور که آندو از نردبان پایین میرفتند،به دنبالشان خارج شد. درِ سِفتِ آهنی را کشید و بست و قفل کرد و کلید بزرگش را در جیبِ توییِ لباسش گذاشت. در پای نردبان باک مولیگان پرسید:

-کلید رو آوردی؟

استیون در حالیکه از آنها پیش می افتاد گفت:

-پیشِ منه.

به رفتن ادامه داد و پشت سرش می شنید که باک مولیگان حوله حمامش را مثل شلاقی بر سر علفها و سرخسها فرود می آورد و راه باز می کند:

-رد کن بیاد آقا. چطور جرات می کنی؟

هینز پرسید:

-تو کرایه این برج رو میدی؟

باک مولیگان گفت:

-دوازده پوند.

استیون از بالای شانه برگشت واضافه کرد:

-بابت جنگ به وزیر کشور می پردازه. [139]

ایستادند تا هینز برج را برانداز کرد و سرانجام گفت:

-تو زمستون باید نسبتا دلگیر باشه به نظرم. "برجِ مارتلو" بهش میگین؟ [140]

باک مولیگان گفت:

-بیلی پیت [141] داد اینارو بسازن وقتی که فرانسویها تو دریاها بودن. ولی مال ما اسمش اومفالوسه. [142]

هینز از استیون پرسید:

-نظرت در مورد هملت چیه؟

باک مولیگان فریادی از سرِ درد کشید:

-نه. نه من توماس آکویناس نیستم با اون پنجاه و پنج تا دلیل و حُجّتش. بذار اول چند تا لیوان آبجو بزنم، بعد.[143]

سپس در حالیکه جلیقه زردِ کهربایی اش را خیلی مرتب در می آورد، رو به استیون کرد:

-بچه تیز با سه تا لیوان آبجو هم نمی تونی {نظرت در مورد هملت رو} جمعش کنی میتونی؟ [144]

استیون با بی میلی گفت:

-تا حالا صبر کردم. باز هم میشه صبر کرد.

هینز با لحن دلپذیری گفت:

-تو کنجکاوی ام رو تحریک می کنی. آیا یه جور پارادوکسه؟

باک مولیگان گفت:

-پوف! ما دیگه نظرات {اسکار} وایلد و پارادوکسها رو کهنه کردیم. {نظر استیون} کاملا ساده اس. با روش جبری بهت ثابت می کنه که نوه هملت، پدر بزرگ شکسپیر بوده و خودش، روحِ پدر هملته.[145]

-هینز به استیون اشاره کرد:

-چی؟ خودش؟

باک مولیگان حوله اش را مثل شال کشیشان دور گردنش انداخت و از زور خنده ای بی بند و بار خم شد و در گوش استیون گفت :

-اوه، شبحِ بچه تیزِ بزرگ.جافِت در جستجوی یک پدر. [146]

استیون به هینز گفت:

-ما همیشه صبحها کِسِل هستیم و داستانش هم نسبتا طولانیه.[147]

 

 

باک مولیگان دوباره جلو آمد و دستهایش را بلند کرد و گفت:

-فقط یه لیوان آبجوی مقدس می تونه زبون ددالوس رو باز کنه.

هینز در حالیکه دنبال مولیگان می رفتند، به استیون توضیح داد:

-میخوام بگم این برج و این صخره ها یه جورایی منو یاد اِلسینور میندازه.[148]

{اِلسینور} "افراشته بر ساحلِ دریا"

باک مولیگان یک لحظه به طرف استیون برگشت ولی حرفی نزد و در آن لحظه سکوتِ درخشان استیون تصویر خودش را با آن لباسِ عزای ارزان وخاک آلود در مقابل آراستگی شادمانه آندو دید.[149]

هینز دوباره مجبورشان کرد بایستند:

-داستان حیرت انگیزیه.

چشمهایش رنگ پریده، به بی رنگی دریایی که باد سطحش را آشفته باشد. حتی بی رنگ تر. محکم و معقول. حکمران دریاها [150] در جهت جنوب نگاهی به خلیج انداخت که حالا در آن چیزی نبود، بجز بقایای دود قایق پستی که به سختی درخطِ روشنِ افق دیده میشد و قایقی بادبانی که با {صخره های} ماگلین کلنجار می رفت.

 {هینز} در حالیکه غرق در افکار شاعرانه به نظر میرسید، گفت:

-من یک جایی یک تفسیر بر اساس علم الهیات ازش {از داستان هملت }خوندم. ایده پدر و پسر. پسری که سعی می کنه کفاره بده و تاوان بپردازه تا خشم پدر رو فرو بنشونه. [151]

بلافاصله لبهای مولیگان ازگوش تا گوش به لبخند شوخ طبعانه ای باز شد. نگاهشان کرد و دهان خوش ترکیبش را گشود. چشمهایی که ناگهان دیگرحالت موذیانه نداشتند، با شادی دیوانه واری چشمک می زدند. سرش را مثل عروسکی جلو و عقب می داد و لبه های کلاه مدلِ پانامایش به ارتعاش افتاد و شروع  به خواندن با لحنی ساده لوحانه کرد:

 

 

-من آن جوان عجیبم که نه هرگز کسی شنود [152]

پدرم پرنده ای بود و مادر از تبار یهود [153]

مرا هیچ وِفاق نیست با یوسفِ نجّار [154]

از من خطاب به جُلجُتا و آن خِیلِ هوادار..  [155]

بعد {باک} انگشتش را به نشانه بیم دادن بالا برد:

اگر کسی برد گمان، که من نی ام خدایگان [156]

حرام بادش آن شراب که من دهم به رایگان[157]

وِرا سزد که نوشد آب، آب نه، بلکه بُول[158]

که بوُل کنم به معجزه، دوباره من هر آنچه مُل [159]

 

 به نشانه وداع  به تندی عصایِ چوبِ زبان گنجشکِ استفان را کشید و تا بالای پیشانی صخره دوید و دستانش را مثل بال و پرِکسی که میخواهد به هوا بلند شود تکان داد وخواند:

-کنون وداع، الوداع، نوشته باد این سرود

وگفته باد حَشرِمن، به هرخَس و کسی که بود[160]

پریدنم  بُوَد مرا ،سرشت و خِشت  و استخوان [161]

کنون وداع، که باد میوزد بر آن گشوده بادبان [162]

 

جست و خیز کنان جلوتر از آنها به سمت گودال چهل پایی به راه افتاد. با دستهایش بال می زد و فِرز و چالاک می جهید و آن کلاه مِرکورِلرزانش، با نسیم خنک،  جیغ های پرونده وارش را هر از گاه برایشان باز می آورد. [163]

هینز که داشت محتاطانه می خندید، دوش به دوش استیون راه آمد و گفت:

-فکر کنم نباید بخندیم.  یه مقدار کفر گو هستش.ولی اینو می تونم بگم که خودم هم اعتقاد ندارم. با این وجود، این سرخوشی اش  انگار یه جورایی زَهرش رو می گیره. مگه نه؟ بهش چی گفت؟ یوسف نجّار؟ [164]

استیون جواب داد:

-تصنیف عیسای مزّه پَرون.

هینز گفت:

-آه، پس قبلا اینوشنیده بودی؟

استیون به خشکی جواب داد:

-سه بار در روز، بعد از هر وعده غذا.

هینز پرسید:

-تو که اعتقاد نداری؟ داری؟ منظورم اعتقاد به مفهوم خاص و محدود کلمه، خلقت از هیچ و معجزات و یک خدای شخصی.

استیون گفت:

-به نظرم کلمه "اعتقاد" فقط یه مفهوم میتونه داشته باشه.

هینز ایستاد تا یک جعبه سیگار نقره ای ساده وصیقلی در آورد که در آن سنگ سبزی چشمک می زد. با شَستش بازش کرد و تعارف زد.[165]

استیون سیگاربرداشت:

-ممنونم.

هینز هم سیگاری برداشت و در جعبه را به یک ضربه بست و در جیب بغلش گذاشت بعد  از جیب جلیقه اش یک فندک نیکِلی در آورد، آن را هم به یک ضربه باز کرد و بعد از اینکه سیگار خودش را گیراند، آن شعله را در صدف دستانش به استیون تعارف کرد.

همانطور که دوباره به راه می افتادند، گفت:

-بله البته، چه اعتقاد داشته باشی و چه نداشته باشی. درسته؟ شخصا نمی تونم عقیده یک خدای شخصی رو هضم کنم. تصور می کنم تو هم موافقش نباشی.

استیون عبوس و رنجیده گفت:

-تو فکر منو میخونی. مثال وحشتناکی از تفکر آزاد.[166]

همانطور که منتظر بود او را خطاب قرار دهند، [167] به راه رفتن ادامه داد و عصایش در کنارش بر زمین کشیده می شد. بستِ فلزیِ نوکِ عصا فرز و چابک از دنبال می آمد و با ضربه های پاشنه کفشش جیغهای ریز می کشید. آشنای من، به دنبال من، صدا می کند، اسسسسستیون! خطی موجدار در مسیرمی اندازد. امشب آندو بر آن راه خواهند رفت. غروب اینجا برمیگردند. او دنبال آن کلید است. کلید مال من است. من کرایه را دادم. و حالا نانِ شور او را می خورم. کلید را هم به او بده. خلاص. کلید را خواهد خواست. این در چشمهایش پیدا بود.[168]

بعد از اینها هینز شروع کرد...

استیون برگشت و دید که آن نگاه سرد که اورا با آن قضاوت کرده بود، یکسره هم نامهربان  نیست.

-بالاخره من فکر می کنم که آدم می تونه خودشو آزاد کنه. "تو آقای خودتی"، به نظرم.[169]

استیون گفت:

-من بنده دو اربابم. یکی انگلیسی و یکی ایتالیایی.[170]

هینز گفت ایتالیایی؟

{استیون با خودش فکر کرد،} یک ملکه دیوانه، پیر و حسود {هم هست}. در برابرم زانو بزن. [171]

-و یک ارباب سوم هم هست که منو واسه کارای عجیب و غریب میخواد. [172]

هینز دوباره پرسید:

-ایتالیایی؟ منظورت چیه؟

رنگش سرخ شد و گفت:

-{اولی } دولت امپراطوری بریتانیا و{دومی} کلیسای مقدسِ رمِ کاتولیک وکلیساهای تابعه.

هینز قبل از حرف زدن چند تا پَرِتنباکو را که به لب پایینش چسبیده بود پاک کردو با خونسردی گفت:

-من کاملا درک می کنم. باید بگم که یه ایرلندی بایدم اینطوری فکر کنه. ما تو انگلستان

حس می کنیم که با شما نا عادلانه رفتار کردیم. به نظرم باید تاریخ رو سرزنش کرد.

 

 

عناوین غرور آمیز چون نوای ناقوسهای برنجی به وقت پیروزی در ذهن استیون به صدا درآمد: et unam sanctam catholicamet apostolicam ecclesiam

رشد و تغییرِ کُندِ اصول و آداب دین همچون افکار کم نظیرِ خودش بود. کیمیایی از ستارگان.[173]

"نشانِ رسولان" در"عِشای ربّانی برای پاپ مارسِلوس"، صداهایی که در هم می آمیختند، و تک تک و به آوازِ بلند تصدیق می کردند : و پشتِ سرِ سرایندگان، فرشته هوشیار کلیسا، مبارزه جویانه بدعت گزاران را خلع سلاح و خوار می کرد. [174]

جماعت  ملحدان با آن تاجِ کَجِشان می گریختند: فوتیوس و دسته جوجه دلقکان که یکیشان مولیگان بود و آریوس که عمری با مرامِ برابریِ پسر و پدر درسرشت و ماهیت جنگیده بود و والِنتین که بر جسم خاکی مسیح لگد می پراند و آن ملحدِ حیله گرِ آفریقایی، سابِلیوس که می اندیشید پدر خود پسرِ خویش است. حرفهایی که مولیگان یک دقیقه پیش به آن غریبه {هینز} زده بود. طنزی عبث. بیگمان پوچی در انتظار کسانی است که باد را می بافند. بیم دادنی، خلع سلاح کردنی و هزیمت دادنی، بهره آنان که  در برابر فرشتگان کلیسا صف آرایی کنند، در برابرِسپاهِ میکائیل که در هر نبردی با نیزه هاشان و سپرهاشان مدافع کلیسایند.

بگوش باشید و بشنوید! تشویق طولانی.    Zut! Nom de Dieu!    [175]

صدای هینز گفت:

-البته  من بریتانیایی هستم و خودمو بریتانیایی حس می کنم. نمی خوام  کشورم بیافته دست آلمانهای یهودی. متاسفانه مشکل ملی ما الان اینه.[176]

دو مرد بر لبه صخره ایستاده بودندو تماشا می کردند: تاجر و قایقران.

-دارد به سمت بندر بالاک می رود.[177]

قایقران با حالت تحقیربه سمت شمالِ خلیج سر تکان جنباند.

گفت:

آن حوالی سی پا عمق دارد.[178]  موقع مدّ دریا، حدود ساعت 1، جسد آدم در آن جهت  شسته می شود. با امروز می شود نُه روز. [179]

مردی که غرق شده بود. قایقی بادبانی که در خلیجِ خالی دور میزند به انتظار بُقچه ای باد کرده و بالا آمده که وقتی بچرخانندش تا طرف دیگرش روبه آفتاب قرار گیرد، صورتی را می نماید، پف کرده به سفیدی نمک.  من پیدا شدم.

راه پر پیچ و خم را رو به پایین تا نَهر[180] طی کردند. باک مولیگان روی سنگی ایستاد بی کت و جلیقه. کراواتِ شل کردهِ رویِ شانه افتاده اش موج بر میداشت. مرد جوانی که به زبانه صخره ای در نزدیکی اوچسبیده بود پاهای سبزش را به آهستگی مثل قورباغه ای در آب لجن بسته تکان داد.

-برادرباهاته مالاکای؟

- در وِست میته. با خونواده بانُون. [181]

-هنوز اونجاست؟ من از بانون یه کارت گرفتم. میگه یه تیکّه جَوون دوست داشتنی اونجا تور کرده. بهش میگه دخترِعکاس.

-عکس فوری، اِه؟ یه اِکسپوز مختصر.[182]

باک مولیگان نشست تا بند چکمه اش را باز کند. مردی مسن با صورتی قرمز و پف آلود نزدیک آن زبانه صخره از آب بیرون آمد. به زحمت و چهار دست و پا خودش را از سنگها بالا کشید. قطرات آب روی سر و حلقه موهای خاکستری اش برق می زد و جویبارهای کوچکی از سینه و شکمش تا زیر لُنگِ سیاه آویزانش سرازیر بود.

باک مولیگان راه باز کرد تا اُفتان و خیزان رد شود، نگاهی به هینز و استیون انداخت وعابدانه با ناخن شستش بر پیشانی و لبها و جناغ سینه صلیب کشید. [183]

مرد جوان باز زبانه صخره را گرفت و گفت:

-سِیمور برگشته تو شهر. پزشکی رو ول کرده داره میره تو ارتش.

باک مولیگان گفت:

-اَه تو رو خدا!

-هفته دیگه میره جنده خونه. اون کارلایل، دختر مو قرمزه، لیلی رو میشناسی؟

-آره

-دیشب رو اسکله باهاش خوابیده بود. باباش بو گندِ پول میده.

-کاری هم دستش داده؟ [184]

-بهتره اینواز سِیمور بپرسی.

باک مولیگان گفت:

-سیمور، افسری خون آلود!

بعد برای خودش سر جنباند و همانطور که شلوارش را در می آورد با لحن مبتذلی گفت:

-دخترای موقرمزعین بز جفتک میزنن. [185]

ناگهان با وحشت حرفش را قطع کرد و در حالیکه از زیرِ پیراهن موّاجش پهلویش را لمس میکرد، فریاد زد:

-دنده دوازدهمم گم شده. من اوبِرمانش هستم.[186] بچه تیز بی دندون و من، اَبَر مرد.[187]  

با پیراهنش کلنجار رفت تا درش آورد و پرتش کرد جایی که لباسهایش بود.

-مالاکای میخوای بیای تو آب؟

-بله برام تو تخت جا باز کن.

مرد جوان با دو ضربِ طولانی وتر و تمیز رو به عقب شنا کرد و به وسط نهر رسید. هینز بر سنگ نشسته بود و سیگار می کشید.

باک مولیگان پرسید:

-نمیای تو آب؟

هینز گفت:

-بعداً، نه بعد از صبحونه.

استیون رو برگرداند و گفت:

-مولیگان من دارم میرم.

باک مولیگان گفت:

-اون کلیدو به ما بده تا جوش نیاوردم.

استیون کلید را به دستش داد. باک مولیگان آن را روی کُپّه لباسهایش گذاشت.

گفت:

-و دوپنس واسه یه لیوان شیر. بنداز اونجا.

استیون دو پنی بر آن کپّه نرم انداخت.

لباس درآورده و در نیاورده باک مولیگان در برابرش راست ایستاد با دستانی به هم پیوسته گفت:

 "او که از تهیدستان میدزدد تا به خدا وام دهد." چنین گفت زردُشت.[188]

هیکل گوشتالویش شیرجه رفت.

هینز برگشت و همانطور که استیون بالا میرفت،با لبخندی به آن ایرلندیِ وحشی گفت:

-دوباره می بینیمت.

{بترس از سه چیز} شاخِ گاو و سمِ اسب و لبخندِ ساکسون.

باک مولیگان فریاد زد:

-دوازده و نیم. تو کِشتی.[189]

استیون گفت:

-باشه

 در مسیر راهی که رو به بالا پیچ و تاب میخورد گام بر میداشت.

Liliata rutilantium.
Turma circumdet.
Iubilantium te virginum

{"باشد که خیل مومنان چون سوسنی سپید بر گردت حلقه زنند. باشد که باکرگان شاد و سرود خوانان تو را در برگیرند." [190]}

موی خاکستری آن کشیش که محتاطانه در شکاف صخره ای لباس می پوشید. [191]

من امشب اینجا نمی خوابم و خانه هم نمی تونم برم.

صدایی با لحنی شیرین و طولانی، از دریا او را میخواند. همانطور که از پیچِ راه می پیچید، برگشت و دست تکان داد. دوباره صدا زد.

سری براق و قهوه ای در دوردست روی آب. سرِ گردِ یک خوک دریایی.

غاصب. [192]

 

 

پایان فصل اول

تقدیم به پنلوپه

 

 

 

 


[1]نام پسر اولیس است و اولیس همان اُدیسیوس یا اُدیسه است(اُولیس در حقیقت نامِ رُمیِ ادیسیوس است و اودیسه تلفظی فرانسوی از اُدیسیوس یونانی است)،  اُولیس قهرمان افسانه ای یونان در جنگ تروا است. اولیس از مکارترین سرداران یونان بود که نهایتا شهر تروا با تدبیر او با ساختن اسب چوبی معروف تروا گشوده شد. داستان جنگ تروا  در منظومه ایلیاد هومر آورده شده است. پس از فتح تروا سرداران و پادشاهان یونانی هر یک به دولتشهرها یا قلمرو خود برمیگردند و منظومه اودیسه هومر شرح ماجراهایی است که بر این قهرمانان در بازگشت به خانه میرود که مهمترین آن داستان اولیس از شهر یا جزیره ایتاکا است. در ضمنِ اودیسه است که ما متوجه می شویم نهایتا شهر تروا با تدبیر اولیس فتح شده است .این سفرِ دنیایی و معنوی تا قرن ما الهام بخش ادبیات دنیای غرب بوده است به طوری که کلمه اودیسه مجازاً مفهوم سیر و سلوک و سفر پر ماجرا پیدا کرده و ایتاکا مجازاً به مفهوم خانه، مقصد و منزل و میعادگاه به کار گرفته میشود.

[2]خدای دریا در اساطیر یونان

[3]انتظار میرود در ذهن خواننده آشنا  به فرهنگ مسیحی تصوری طنز آلود القا شود از کشیشی که برای اجرای مراسم عشای ربانی به سمت محراب می خرامد.

[4]در ادامه تقلید هجو آلود مراسم عشای ربانیِ مذهبِ کاتولیک شروع میشود، باک با این ذکر لاتین : "اینک به محراب خداوند صعود می کنم"، کاسه کف صابون را بالای سر می برد انگار که جامی است که در آن شرابِ مقدس ریخته اند تا بر طبق اعتقاد کاتولیک طی مراسم به خون عیسی تغییر ماهیت یابد.

 

[5]جویس در اینجا واژه تک سیلابی کینچ را بکار می برد که به معنی لبه چاقو و شقّه کردن با آن صدای خاص است. گویا جویس دوستی داشته به نام گوگارتی که دانشجوی پزشکی بوده و جویس را بچه تیز صدا میزده. احتمال دارد جویس شخصیت باک مولیگان را از روی شخصیت این رفیق آفریده باشد به ویژه که گویا این دوست در چنین برجی برای جویس اتاقی اجاره می کند تا در آن مطالعه کند و بنویسد. می بینیم که رویداد های داستان آنقدر هم انتزاعی و بی ریشه در واقعیت نیست.

[6]در قرن شانزده یک شوالیه اسپانیایی از ریشه باسک در دل کلیسای کاتولیک فرقه ای بنیاد نهاد به نام جامعه عیسی یا یسوعیان که در میان سایر فرقه ها به کار و کوشش فکری و ذهنی و تحقیق و آموزش شهره اند و به زهد و سادگی. نام این شوالیه ایگناتیوس لویولا بود. قبلا گفتم که جویس هم در کودکی به مدرسه یسوعیان رفته است.

 [7]یک برج سنگی مدور را تصور کنید که مقصد دفاعی نظامی دارد. طبقه دوم چنین برجهایی حجره هایی دارد که برای استراحت و زندگی سربازهاست و باک مولیگان و ددالوس الان در آن زندگی می کنند. طبقه سوم یا سقف برج جایی است که توپها و تفنگها را دور تا دور روی سکو مستقر می کنند و یک راه پله پیچ دارحجره های طبقه دوم و سقف طبقه سوم را به هم وصل میکند. اگر برج کفتر های اصفهان را دیده باشید ذهنیتی پیدا خواهید کرد. حالا که باک مولیگان در سکوی توپهاست، یعنی روی سقف و در هوای آزاد است.

[8]کوههای ویکلو در جنوب و غرب جایی که برج ما در آن قرار دارد(خلیج دوبلین) اولین جایی هستند که آفتابِ دمِ صبح روشن می کند.

[9]ادامه مسخره کردن شعایر کاتولیک! در ضمن  برج مورد صحبت در جنوب شرقی دوبلین و مشرف به خلیج نه تنها چند روزی اقامتگاه جویس و دوستش گوگارتی بود بلکه شروعی است فخیم و با عظمت برای داستانی که با اودیسه هومر پهلو میزند و به هملتِ شکسپیر شباهت می یابد که هر دو در فضاهایی شاهانه اغاز می شوند.

[10]حتما دیده اید در فیلمها که راهبان بعضی فرقه های کاتولیک وسط سرشان را به اندازه یک کاسه کوچک می تراشند و طبیعتا سر باک اینطور تراشیده نشده و او راهب نیست!

[11]باک به شوخی وضعیت کف صابون را چک می کند زیرا به طوری که خواهیم دید قرار است ظرف چند دقیقه آینده به خون مسیح تبدیل شود

[12]بالای یک برج نظامی هستیم.

[13]در تقلید مسخره آمیز عشای ربانی که به عشای سیاه شهرت دارد، از زنان استفاده می شد. در اینجا نام مسیح به صورت مونث به کار رفته است :Christine

[14]باک دانشجوی پزشکی است و هنوز دارد تبدیل شراب به خون مسیح را دست می اندازد که گویا گلبولهای سفید هم در این خون هست!

[15]این واژه یونانی به معنی زرین دهان است و لقب چندین تن از مقدسینِ صدرِ تاریخ مسیحیت، به دلیل سخنرانی شیرین یا بلیغ یا دلربا که از آن جمله سَنت جانِ زرین دهان یکی از سه عالی مرتبه کلیسای ارتدوکس یونانی است. گویا تشبیه دندانهای با طلا پر شده باک به یک قدیس زرین دهان در این روایتِ غیر متعارف از دیدِ ددالوس یا خود نویسنده بیان می شود به صورت تکنیک سیلان ذهن.

[16]سوتی از میان همان دندانهای طلاکوب باک مولیگان که خودش علامت میدهد و خودش هم جواب میدهد.

[17]انگار که خدا مثل یک شیاد دانشمند با یک سوییچ یا کلید برق معجزه تبدیل شراب یا کف صابون رو به خون مسیح انجام داده و حالا دیگر باید برق قطع شود.

[18]قیافه باک که توصیفش رفت،اینبار ددالوس را به یاد پاپ الکساندر ششم می اندازد، پاپی فاسد اما هنر دوست در ابتدای رنسانس که  صورت چاقی هم دارد.

[19]نام ددالوس و اشاره اساطیری آن توضیح داده شد.

[20]اصطلاحی که در حقیقت مولیگان در جای "جناس" استفاده می کند، داکتیل(به معنی دست و انگشت) است که صنعتی است در شعر که در آن یک واژه سه سیلابی ابتدا یک سیلاب بلند و سپس دو سیلاب کوتاه دارد. (مثلا "ناطقه") کاربرد دو یا بیشتر از واژگان داکتیل در شعر ریتم خوش آهنگی ایجاد می کند  مثل مالاکای مولیگان. شاید نزدیکترین تعبیر فارسی آن  جناس آوایی یا واج آرایی یا نغمه حروف باشد مثلا در نفس ناطقه. در عمل  کلمه "مالاکای"  از تعریف داکتیل پیروی نمی کند زیرا که مولیگان سواد ادبی کافی گویا در این مورد ندارد وشاید جویس زیرکانه می خواهد بگوید باک در برابر ددالوس نوعی حس حقارت دارد. نام مالاکای در ایرلند نامی  معمولی و پیش پا افتاده است و باک سعی می کند در برابر نام ددالوس برای خودش هم افتخاری سر هم کند.

[21]قبلا گفته شد که مالاکای نامی عبری و عادی است و ته زنگ یونانی هم ندارد.

[22]گفتیم که باک، لقب مولیگان به معنی بز نر و جفتک زدن است.

[23]اسمی که باک دراینجا برای ددالوس از خودش در می آورد"jejune jesuite" است که باز هم نوعی جناس آوایی یا داکتیل و متناظری است برای مالاکای مولیگان و من برای معادل فارسی آن "یسوعی یأس آور" را گذاشتم.

[24]جویس شخصیت باک را از روی دوستش گوگارتی و هینز را از روی مهمان دوستش "ریچارد ساموئل ترِنچ" آفرید که دانشجوی انگلیسی پولدار دانشگاه آکسفورد بود.

[25]پیداست که باک در بد گویی از انگلیسی ها افراطِ طنزآمیزی می کند و در تعریف از ددالوس هم چندان صداقت ندارد.

[26]در عالم واقع، ترِنچ نیمه شب کابوس می بیند بیدار میشود و جایی نزدیک تختخواب جویس را با تیر می زند و دوباره می خوابد، دوباره کابوس پلنگ می بیند ، بیدار می شود و دنبال تپانچه اش می گردد ولی گوگارتی آن را برداشته و به ترنچ می گوید که کار را به او بسپارد و یکی دو تا ظرف بالای تختخواب جویس را با تیر می زند که خرده ها به سر و روی او می پاشند. جویس از جا می پرد و شاید فقط از ترس و شاید با این حس که این دو رفیق با این اداها می خواهند شرّ او را کم کنند، همانشب از برج می رود و تا دوبلین را پیاده طی می کند و فردا کسی را می فرستد تا وسایلش را بیاورد. این سلسله وقایع در نهایت باعث میشوند جویس ایرلند را برای بار دوم و اینبار برای همیشه ترک کند. در جلای وطن "نورا بارناکِل" با اوست. زنی که در عالم واقع در صبح روز شروع داستان با جویس برای اولین بار ملاقات می کند و بر این اساس جویس این تاریخ را جاودانه می سازد. ترنچ در سال 1909 با تپانچه خودکشی می کند.

[27]در عالم واقع هم گوگارتی کسانی را از غرق شدن نجات داده بود رجوع شود بهUlick O'Connor, Oliver St. John Gogarty: A Poet and His Times (1963).  و Robert Martin Adams, Surface and Symbol: The Consistency of James Joyce's Ulysses (1962).

[28]از اینجا در متن با به کار بردن کلمه noseragبه معنی لته دماغ یا کهنه بینی پاک کن، جویس علاوه بر واژه سازی-زیرا که کلمه فوق بی سابقه و ضربِ خود جویس است-سلسله ای ازآرایه مراعاتِ نظیر را در سطور بعدی دنبال می کند که دومین آن "سبز عن دماغی" است. سپس از "اسفراغ تلخ" حرف می زند وبعد سراغ رنگ دریا می رود و به رنگ موی باک اشاره می کند تا جایی که ممکن است یک نظیر و مشابه حتی به فصول بعدتر کشیده شود! اینچنین واژه سازی و مراعات نظیرپی در پی هر چند درزبان شگفت انگیز فارسی چیز جدیدی نیست ولی در نثر انگلیسی کاری است بدیع و از ویژگی های شاخص جیمز جویس. واژگانی که این ردّ تداعی معانی و مراعات نظیر را دنبال می کنند در سطور بعدی با خطی در زیرشان مشخص کرده ام.

[29]جویس همواره دلخور بود از آنکه او را در جمع شاعرانِ  نهضت احیای ادبیات ایرلند که در دو دهه پایانی قرن نوزده و دو دهه  نخست قرن بیستم فعال بودند، نمی پذیرفتند و یا آنطور که باید جدی نمی گرفتند. اینجا او رندانه رنگ سبزِ طبیعت ایرلند را با آب بینی شاعران ایرلندی مقایسه می کند، هر چند که در دل همواره پشتیبان استقلال و مخالف استعمار انگستان بود، اینطور التفاتِ شاعری نسبت به شاعران دیگر در ادبیات  جهان و از جمله در میان پارسی گویان بی سابقه نیست.

[30]اَلگی نامی است خودمانی برای آلگِرنون چارلز سویینبورن، شاعری خودنما که گویا در شعری به نام "پیروزی زمان" در سال  1866 از چنین لفظی (مادر شیرین و بزرگوار) استفاده می کند. از طرفی Algae  به معنی جلبک و خزه سبز دریایی است! به نظر مترجم این خود آرایه ادبی دیگری است و باز به نظر شخصی مترجماگر حروف واژه را کمی جابجا کنیم به Gael  و Gaelicمی رسیم که زبان سلتی و بومی ایرلند و اسکاتلند است و این شاعران و نهضتشان بر احیای آن خیلی تاکید داشتند.

[31]صفتی که جویس در اینجا به دریا می دهد scrotumtightening  است. شاید معادل این اصطلاحِ من در آوردیِ جویس آن باشد که کسی تُخمش به پس حلقش بچسبد! بالا کشیده شدن بیضه ها در حالت فیزیولوژیک زمانی اتفاق می افتد که یا کسی بترسد، یا سردش بشود و یا حالت تهوع به او دست بدهد! و می بینیم که هر سه حالت در این دریای شمالیِ سبز عن دماغی می تواند واقع شود و این شاهکار جویس است!

[32]آنچه به یونانی نقل شد از اودیسه هومر است و تشبیهی است دوست داشتنی برای دریا "دریای تیره شرابی رنگ" که باک آنرا مسخره میکند. باک دانشجوی پزشکی است و احتمالا به همین دلیل تا حدودی با یونانی آشناست.

[33] به یونانی به معنی دریا ! دریا! فریاد شوق گِزِنفون و ده هزارسرباز همراهش از یافتن دریای سیاه هنگام خروج و عقب نشینی از سرزمینهای امپراطوری پارس و بازگشت به یونان از طریق تنگه بوسفور-گزنفون تاریخ نگار یونانی این وقایع را با شرحی مفصل در تاریخ خود آورده است.

[34]امروزه این بندر به نامِ اصلیِ ایرلندیِ "دانلیری" تغییرنام یافته ، چند مایل به سمت جنوب شرق دابلین است و برج ما به آن اشراف دارد.

[35]اشاره به نوشته های نویسنده ایرلندی دیگری به نام جرج راسل که منظور مادر طبیعت و کره زمین است.

[36]جریان ظریفی از تداعی معانی، مادرِ دریا و مادرِ طبیعت را به مادرِ استیون ربط می دهد و به یاد داشته باشیم موضوع دو فصل اول اودیسه هومر در حقیقت پِنلوپِه مادر تلماکوس یا همان ددالوس در اولیسِ جویس است.

[37]گویا منظور خداست!همان کس که جان می دهد هم او می گیرد و می کُشد.

[38]اَبَر مرد اصطلاحی بود که نیچه بکار می برد برای آن بشرِ برتری که خود را از متافیزیک و اخلاقیات مسیحی آزاد کند. در عالم واقع جیمز جویس که در دوران دانشجویی  اعلان جنگی پنهان و سپس با نوشته هایش اعلان جنگی آشکار به کلیسای کاتولیک داده بود همواره با سرسختی در بی ایمانی و عدم اجرای رسوم کاتولیک مادرش را آزار میداد. او در کنار بستر احتضار مادرش مِی مورِی جویس حضور داشت ولی بر خلاف سایرین نه زانو زد و نه دعا کرد با این وجود خواهر کوچکش را تسلی میداد که مادرش به بهشت رفته و آنجا خوشحال است. پیداست که جویس عذاب وجدان داشته است. باز در عالم واقع گوگارتی دوست جویس به آشنایان گفته بود جویس با دیوانگی هایش مادرش را کشته است.

[39]"مامِر" ها  mummers   بازیگرانی دوره گرد هستند که در خیابان، خانه ها و مهمانخانه ها نمایشی کمدی در مورد مرگ و رستاخیز اجرا می کنند. قهرمان جوان داستان می میرد و دکتر او را زنده می کند.  باک حالت جدی و انعطاف ناپذیر استیون را در بستر مرگ مادرش دستمایه این کنایه و طعنه می کند به این معنا که "تو حتی به اندازه یک بازیگر دوره گرد هم انصاف و مروت نداشتی تا رعایت حال فرد محتضر را بکنی"

[40]در عالم واقع هنوز اول صبح است و جویس در قرارش در این روز تاریخی با نورا بارناکِل حاضر نشده و قضیه عشقی هم در داستان عنوان نشده با این وجود توصیف درد، درد عشق است منتهی عشق به مادر و رنجیدگی از گفته های باک. درد از نوع دردی است که تلماکوس در اودیسه هومر احساس می کند وقتی که خانه اش در غیاب پدرش اودیسیوس از خواستگاران وقیح مادر پر شده است که نه تنها شرمسار نیستند بلکه تلماکوس را متهم می کنند که گناه از خودش است که او و مادرش در چنین وضعیت شرم آور بلاتکلیفی به سر می برند. باک مولیگان در اولیس به خواستگاران وقیح پنلوپه در اودیسه هومر مانند شده است.

[41]مولیگان اصطلاح dogsbodyرا بکار می برد که در فرهنگ عامیانه  انگلیسی به پایین ترین افراد در قعرِ هرمِ اقتصادی اجتماعی اشاره دارد: کسی که هر کار بگویند مجبور است انجام دهد. از طرفی با جابجایی حروف به godsbodyتبدیل می شود که به مسیح و تعالیم کاتولیک مربوط به تبدیل نان مقدس به جسم و شراب مقدس به خون میسح اشاره دارد که همان "جسم خدا" هستند و از دیگر سو در تعالیم یهود آمده که یَهُوَه انسان را به صورت خود آفرید، مراد میتواند هر انسانی باشد که جسمی مشابه یهوه دارد. در فصول بعدی ددالوس یک سگ مرده و یک سگ زنده می بیند و به فکر فرو میرود و مایه هایی از ایده تناسخ طرح میشود و کلمه dogsbody  که در اینجا بکار رفته، مراعاتِ نظیرهایی خواهد یافت. میشد این واژه را "لَشِ سگ" ترجمه کرد اما باز هم نمی توانست لایه های معنایی مختلف آنرا باز تاب دهد. به نظرم رسید "فَعله" درتقابل و تضاد با "فعّال ما یشاء"  بتواند قرار گیرد: کسی که هر کار بخواهد می کند در مقابل کسی که هر کار بگویند باید بکند.

[42]از شلوار یک دائم الخمر سفلیسی کثیفتر نداریم چون احتمالا هم در اثرشرب عرق و آبجو در آن ادرار کرده و هم ترس مرض مقاربتی در آن هست و اینطوری باک میخواهد حال استیون را به هم بزند.

[43]گویا عزا داری استیون تمام نشده و می بایست لباس سیاه بپوشد. در قرن نوزدهم در سوگ مادر یکسال و یکروز سیاه می پوشیدند.

[44]کشتی  ship   نام میخانه ای بود در مرکز دابلین با اجرای موسیقی زنده و محبوب در میان روزنامه نگاران و نویسندگان که در زمان اغتشاشات خراب شد.

[45]داتی ویل نام طنزی بود که به تیمارستان ریچموند داده بودند که در شمال غرب دابلین واقع است و امروز به بیمارستان روانی گرِنجگورمَن تغییر نام داده است. کانولی نورمن روانشناس ایرلندی معروفی بود که از سال 1886 تا 1908  سِمَت مدیریت این مرکز را داشت.  اصطلاح جی پی آی امروزه در روانپزشکی و علم اعصاب کاربردی ندارد. یا به دلیل علمی نبودن مطرود شده است یا اینکه باز هم اصطلاحی است من در آوردی. نزدیکترین اصطلاح به آن در علم اعصاب GPS  است به معنی تشنج عمومی و حمله ای که همان حمله های معروف غش و صرع است.

[46]جالب است که ترتیب سرایت تشنج به اعضای بدن را جویس در اینجا در خندهیباک وصف می کند و این مصداق دیگری است از تداعی معانی پی در پی در خلال داستان

[47]شکستن آیینه شگون ندارد.

[48]از زبان استیون در مورد تصویری که باک و دیگران از او دارند.

[49]کلفت و فَعله  در اینجا مراعات نظیر هستند.

[50]کنایه ای به این دعای مسیحی: مارا به سوی وسوسه راهنما نشو و از شیطان رهایی ده.

[51]اورسولا نام قدیسه باکره ای از قرن سوم میلادی است و به همین دلیل اسمش مهم است. تاکیدی بر آنکه نمی تواند باک را وسوسه کند!

[52]باک آیینه را از جلو چشم استیون برداشته ولی هنوز استیون تصویر خود را می جوید و با چشم دنبال می کند. خشم کالیبان اشاره دارد به مقدمه اُسکار وایلد بر رمان معروفش " تصویر دوریان گرِی". در این مقدمه وایلد دو واکنش به جریان ادبی رئالیزم و رمانتیسیزم در قرن نوزدهم توصیف می کند. واکنش نخست خشم طبقه متوسط از دیدن تصویر واقعی خود در ادبیات است که مکتب رئالیزم بی هیچ تعارف و ستایش ترسیم می کند. واکنش دوم خشم همین طبقه است از رمانتیکها که در آثار ایشان خوانندگان خودشان را باز نمی شناسند. در اینجا صرفا آیینه جمع کردن مولیگان دست مایه این تداعی معنا است زیرا که استیون تصویری در آیینه می بیند که با آنچه در ذهن دارد بسی متفاوت است و همان تصویر را هم مولیگان جمع می کند و می برد.

[53]آیینه ترک خورده خدمتکار کنایه ای است به ادبیات ایرلند که در اثر فقر و تلخی و استعمار به جای آن که حقیقت را باز تاب دهد، آن را زشت و با اعوجاج نشان می دهد.

[54]تیغ و آیینه ای که درکنار هم تلق اولوق می کنند نمادی است از استیون وباک که در ظاهر صمیمانه با هم قدم میزنند و در عمل کارد و پیر هستند.

[55]کنایه به استیون که از نظر مولیگان او از همه نویسندگان ایرلندی بد بین تر و تلخ تراست.

[56]که مثل نیش سر نیزه می شکافد و سوراخ می کند.

[57]گینی معادل بیست و یک شیلینگ معادل یک پوند و یک شیلینگ است. گینی سکه ای بود نایاب و در پایان قرن نوزده دیگر ضرب نمی شد و به همین دلیل کلاسِ به خصوصی داشت وتفاوت ارزشش با پوند در عمل بیشتر از یک شیلینگ بود و به همین دلیل از یکنفر انگلیسیِ پولدارِ دانشجوی آکسفورد انتظار می رود به گینی پول بدهد نه به پوند.

[58] در سراسر دوران استعماری ، بسیاری از ایرلندی ها در ارتش، در نیروی دریایی و به عنوان مهاجر نشینهای امپراطوری انگلستان درمستعمرات خدمت می کردند. بسیاری از اینها ثروتمند شدند یا به شهرت رسیدند. در دابلینِ زمان جویس این شایعات در مورد تازه به دوران رسیده ها زیاد بود و مردم اینچنین خوش خدمتیهایی به امپراطوری را که به منفعت دو جانبه منتج میشد خوش نمی داشتند. بخشی از روی حسادت و بخشی از روی حس میهن پرستی ایرلندی. جالاپ مُسهلی است قوی که از ریشه تاکی در آمریکای جنوبی به دست می آید. در این جا باک مدعی میشود که پدر هینز مسهل آمریکای جنوبی را به قبیله زولو در جنوب آفریقا می فروشد و اینطوری پولدار شده است. منظور آن است که پدر هینز با خوش خدمتی در مستعمرات پول چاپ می کند. احتمالا کل داستان باک من در آوردی باشد. در عالم واقع پدر ترِنچ که معادل هینز در داستان است،در ارتش انگلستان صاحب منصب بود و چند مقاله نظامی نیز به چاپ رسانده بود.

[59]هِلاس به معنی سرزمینهایی که در آن فرهنگ یونان باستان، مشخصا فرهنگ فلسفه و پرسشگری و حقیقت جویی از راه استدلال جریان داشت.  هنوز هم برتمبر پستی یونان نوشته می شود "پُستِ هلنی" و خود را جمهوری هلنی می نامند.این سنت با شکوه ستایش فیزیکی انسان، پرورش هنرها و فلسفه را هلنیزم می گویند. تلویحا هلنیزه کردن به معنی متمدن کردن به معنی غربی آن است. از دید ماتیو آرنولد در مقابل هلنیزم ، عِبرِئیزم قرار دارد که اجازه می دهد تا منبعی الهی و وحیانی تصمیمات و تحرکات جامعه را هدایت کند و روح حاکم بر آموزه های مذاهب آبراهامیک است. ماتیو آرنولد معتقد بود انگلستان بیش از حد عبرانی شده و باید با هلنیزم تعدیل شود. در پایان قرن نوزده هلنیزم را با آزادی، لذت جویی و جنبش های آوانگارد و عبرئیزم را با سرکوب و سنت و خفقان معادل می گرفتند. از سویی عشق همجنسگرایانه و برادرانه و عشق دو قهرمان و پهلوان مرد به یکدیگرهمواره از مولفه های فرهنگ یونانی تلقی شده است تا آنجا که ویل دورانت در تاریخ تمدن می نویسد در یونانِ باستان عشق مرد به مرد عشق اصیل و واقعی تلقی می شد. باک و استیون بازو در بازو قدم میزنند. باک اصرار دارد که نام هر دو تایشان ته زنگی از یونانی دارد. پیشتر استیون با خود فکر می کند که باک از سر نیزه قلم من می ترسد و من از سرنیزه هنراو! واژه style  یونانی به معنی قلم و pen  انگلیسی به معنی قلم و penis  به معنی آلت تناسلی، اشارات همجنسگرایانه دراین سطور را تا حال باید برای خواننده مشخص کرده باشد.

[60]جیمز جویس در اثر پیشین خود " تصویرمرد هنرمند در جوانی"، از دوستیِ شخصیتِ استیون با کاراکتری به نام کرانلی حرف می زند. در لحظه ای از نزدیکی فیزیکی این دو شخصیت که بازو در بازوی هم قدم می زنند و اتفاقا نقطه نظراتی متضاد را ابراز می دارند، کرانلی بازوی استیون را می فشارد و استیون چیزی بیشتر از یک دوستی ساده ، چیزی شبیه یک پیمان اخوت از او انتظار دارد و این لرزشی شادمانه در استیون بر می انگیزد که شاید نمادی از تمایل جنسی و عشقی است در آن داستان ، دو دوست بی آنکه بیشتر پرده از تمایلاتشان بردارند، از هم جدا می شوند. در عالم واقع نیز گفته شده جویس در دوران دانشجویی از رفقای صمیمی اش انتظار نوعی پیمان و تعهد داشت که معمولا به پایان رابطه دوستی می انجامید.

[61]در عالم واقع کتک کاری در آکسفورد توسط گوگارتی صورت گرفته، در ضمن دقت کنید که این پیشنهادِ رفعِ شرّ بدخواهان که باک به استیون می دهد، نوعی تهدید فیزیکی خود استیون نیز هست و شاید همین باعث میشود استیون مواضعش را در سطور بعدی نسبت به هینز تعدیل کند.

[62]نام فردی از شکنجه گران

[63] به اون دختر-ضمیر مونث، احتمالا نامزد یا دوست دختر فردی که دانشجویان دارند شکنجه اش می کنند.

[64]مادلن یکی از کالجهای دانشگاه آکسفورد است.

[65]در مراسم قربانیِ "گوساله مقدس"، دسته گلی به گردنش می انداختند یا تاج گلی بر سرش می گذاشتند  جالب اینجاست که واژه استفانوس در لاتین به معنی تاج گل است .در این تصویرِ خیالی دانشجوها صورت قربانی را در مربا فرو کرده اند.

[66]giddy oxاین واژه غیر از آنکه به معنی گاوِ گیج مراسم قربانی است، یادآور واژه آکسفورد در زبان دانشجویان آن دانشگاه نیز هست.

[67]همان کسی که معتقد است بریتانیا باید هلنیزه شود و در حقیقت باک مولیگان

[68]به طور خلاصه استیون مراسم شکنجه هینز را تصور می کند.

[69]مذاهب پاگانی که با قدرت گرفتن مسیحیت، کفر آمیز و شرک آلود و بت پرستانه تلقی شدند در حقیقت به معنی پرستش مظاهر طبیعت هستند که در جهان یونانی و رمی رواج داشت.

[70]واژه یونانی به معنی ناف، سنگی بود در معبد آپولو در دِلفی یونان که مرکز این جهانِ پاگانیستی و هلنی تلقی می شد. این سنگ که بیشتر به آلت تناسلی شباهت دارد تا ناف، نمادی از برجِ داستانِ ما نیز هست که گوگارتی میخواست آن را پایگاهی کند برای تبلیغ آیین جدیدش. در این سه کلمه که در اینجا آمده مفاهیم سیاسی روز نیز نهفته است. اصطلاح "به سلامتی خودمون" یا "ما خودمان" ترجمان sinn feinاست که یکی دوسال بعد شعار نهضت استقلال ایرلند شد. آرتور گریفیت رهبر این نهضت از برج داستان ما در 1905 بازدید کرد و گوگارتی با او در سازماندهی شین فِین در 1907 همکاری داشت. "دوران تازه بت پرستی" شعار گروهی از هنرمندان آوانگارد آخر قرن نوزدهم بود که معتقد بودند دوران مسیحیت سر آمده و هنر باید هلنیزه شود.  در مورد "اومفالوس" به معنی ناف توضیح داده شده و ارتباط آن با برج داستان ما و سنگ اومفالوس مرکز جهان یونانی که به شکل آلت تناسلی است گفته آمد. در قسمت دیگری از داستان باک پیشنهاد می دهد که جزیره ای بخرند و یک اُبِلیسک به سبک مصری در آن بر افرازند و در آن نوعی کمونیزم جنسی برقرار کنند وهر زنی را که دستشان میرسد باردار کنند!

[71]از برج داستان ما این دماغه Bray Head دیده نمی شود ولی در جهت جنوبِ برج قرار دارد و به عنوان یکی از نقاط دیدنی با شکوه ایرلند از آن یاد شده و از این دماغه بلوم و همسرش مالی در فصول بعدی قایقی می گیرند و در خلیج گردش می کنند.

[72]در طول داستان چندین مرتبه مردانی با خیر خواهی پدرانه با دست گیری قصد دارند استیون را هدایت کنند که البته گاه از این حرکت از سوی استیون مثل اینجا استقبال نمی شود با اینحال آن هوش و آن سرگردانی استیون احساسات پدرانه زیادی را بر می انگیزد که مشخص ترین آن در مورد بلوم است.

[73]تحت تاثیر جان لاک، دیوید هارتلی، فیلسوف انگلیسی دیدگاهی مکانیستی از روح انسان ارائه کرده بود و بر این اساس معتقد بودند شناختی قابل اطمینان از جهان خارج ممکن نیست تنها خاطره ای از تجربه ها و ایده ها و حس ها هست که ما را با جهان خارج مرتبط می کند. باک در اینجا از این نگاه فلسفی به عنوان بهانه ای برای فراموشی آنچه خوشایند او نیست استفاده می کند.

[74] oh,its only Dedalus whose mother is beastly dead.من این بیان را در مقابلbeastly  گذاشته ام که جانور وار معنی می دهد. باید طوری ترجمه شود که خشم و ناراحتی ددالوس از این بیان قابل توجیه باشد. اگر ترجمه می کردم "به طرزی وحشیانه مرده"، اولا با مردن در بستر بیماری چندان همخوانی نداشت  ونوعی قتل را تداعی می کرد و ثانیا نوعی همدردی در آن بود که در طرز بیان باک وجود ندارد. ضمنا در جمله های بعد تفسیری که باک از این واژه به عنوان بهانه میآورد با "مث حیوون" تناسب بیشتری دارد. اما باز هم معادله کامل نیست و "مث حیوون" با beastlyتفاوت دارد. "مث حیوون" لفظی بی ادبانه تر است. توهین باک بسیار ظریفتر و عمیقتر و دردناکتر از یک جسارت لفظی است.جان هانت معتقد است که آنچه حقیقتا ددالوس را رنجانده قسمت اول جمله است: it’s only Dedalus  حقیقت این است که آنچه در این بیان دردناک و تحقیر آمیز است، لحن بیان است. قسمت اول جمله طوری بیان میشود که این همان ددالوس همیشگی است، قضیه مهمی نیست، مهمان مهمی نیست و کل موضوع جزئی است. آنوقت قسمت دوم جمله کار را بدتر می کند زیرا نشان می دهد که گوینده از وحشتناکی مرگ خبر دارد اما آنرا در مورد مادر دوستش مساله مهمی نمی داند. و بنابراین دوستش را مهم نمی داند. از این دست دشواری سهل و ممتنع درترجمه متن اولیس فراوان است.

[75]جمله ای از نمایشنامه هملت

[76]ماتِر میزِری کوردیا نام بیمارستانی در دوبلین در نزدیکی خانه بلوم است که توسط کلیسای کاتولیک اداره میشد. نام آن به لاتین به معنی مادر بخشنده، منظور حضرت مریم است نام این بیمارستان در ارتباط با مرگ و مردن چند بار در داستان برده می شود.

[77]کنایه از این که متعصب هستی ولی در بی دینی! نه در دینداری.

[78]عالیجناب پیتر تیزِل کسی نبود جز یک اسب مسابقه که نُه بار در ایرلند و انگلستان برنده مسابقه شد. این نام از شخصیتی کمدی در یک نمایشنامه گرفته شد و جان هانت در اینجا به اشتباه گمان کرده که مادر استیون آن شخصیت کمدی را صدا کرده ولی به کار بردن لفظ شیهه کشیدن درسطور بعدی نشان می دهد که اشاره به این اسب است.

[79]در انگلستان دوره ویکتوریا کسانی بودند که پول می گرفتند و در لباس سیاه عزاداری می کردند و اشک می ریختند و آه می کشیدند . من آن را "روضه خوان" مزد بگیر ترجمه کردم. لالوئت مرده شور خانه ای بود که  خدماتی از این دست ارائه میداد و روضه خوان اجاره میداد.

[80]نام بنیانگذار فرقه یسوعیان

[81]منظور هِینز است که اینبار به نام ساسِناچ خوانده میشود که یکی از نامهای  مردم ایرلند برای انگلیسیهای اشغالگر است. یکی از اجزای معروف صبحانه مفصل انگلیسی گوشت سرخ شده یا ورقه های گوشت دودی و نمک سود خوک یا همان بِیکن است. از طرفی ساسناچ تداعی گر واژه سوسیس نیز هست.

[82]پس از آنکه مولیگان  استیون را نصیحت به پایان خودخوری و اندیشه می کند، شعری در این مضمون از ویلیام باتلر یِیتس به یادش می آید در نمایشنامه ای از همین نویسنده به نام "کُنتِس کاتلین". این نمایشنامه که در زمان جویس تقریبا تازه بر پرده رفته بود و جویس آن را در هفده سالگی دیده بود و عاشق شعر فوق الذکر در آن شده بود و آهنگی هم برایش ساخته بود، داستان دورانی از قحطی در ایرلند است که طی آن کنتسی ایرلندی برای رهایی رعایایش از لعنت و گرسنگی، روحش را به شیطان می فروشد. در طی داستان خواهیم دید که استیون نیز این شعر را می شناسد. اوآن را در بستر مرگ مادر برایش خوانده است و قطعاتی از شعر و تصاویرش را به یاد می آورد. از آن جمله "سایه ها و بیشه ها" و "سینه سپید موجها"...

نمایشنامه ایمان کاتولیک را به سخره می گیرد و در طی وصفِ قحطی، اشغالگران انگلیسی را نیز نکوهش می کند. در ضمنِ این شعر که در نمایشنامه آمده است، کنتس که هم اکنون با کنیزیِ شیطان، بختِ عشق ورزیدن را از دست داده است و غمگین و اندیشناک و فکور است، تسلی داده میشود زیرا که همچون فاوستِ گوته، شیطان اگر فرصت عشقِ پاک را می گیرد، در عوض شگفتی ها و لذتهای طبیعت را بر انسان عرضه می دارد. در این شعر "فرگوس" پادشاه اساطیری ایرلند نمادی است از جسارت، طبیعت ستایی، برونگرایی ، مردانگی، کار و کوشش و خلاصه بجز عشق و رستگاری ،نماد هر آنچه که مقصود و مطلوبِ انسان فانی است.  اما در پایان کنتس به سبب نیت پاکش برای رهانیدن رعایایش، رستگار می شود.

متن کامل شعرچنین است :

اکنون چه کس دوشادوش فرگوس{اسب} می راند؟

و سایه در هم تنیده بیشه های ژرف را می شکافد؟

و بر سینه ساحلِ افتاده دست می افشاند؟

 ای جوان گره بگشای ازابروان خرمایی

و توای دخترک پلک بگشای و ببین

دیگر بس است اندیشه از بیم و از امید :

 

هرگز مباد کناره نشستن چنین فکور

بر سرِ آن رازِ تلخِ  سر به مُهرِمِهر

که فرگوس است پادشاه اَرّابِگان جسور

وآن ستارگانِ پریشان به پرده سپهر

و فرگوس است خداوند سایه ها و بیشه ها       

و هم از اوست سینه سپید آبها و موج ها

 

[83]در ابتدای داستان با نور روز، تپه ها و کوهای ویکلو اول از همه بیدار شدند، به مرورسایه از سرِ ساحل و برج ما دامن می کشد و دریا روشن می شود. وصفی بسیار خیال انگیز از بالا آمدن آفتاب.

[84]ددالوس به صنایع ادبی شعر یِیتس فکر می کند. جفت آوردن واژها : بیشه ها و سایه ها، سینه سپید، آبها و موجها، مُهرِمِهر، پرده سپهر... و سپس بر همان سبک خود دست به خلق می زند : صلح صبحگاهان، پاهای پرشتاب...

[85]جویس از دلخوشیها و بازیچه های دخترانه دوران تجرد مادرش نام میبرد که در کشوی کمدش نگه میداشت.

[86]در قرن نوزده در مجالس رقصِ رسمی دختران کارتهای منگوله داری داشتند که روی آن نام آهنگهای آن مجلس با شماره به ترتیب نوشته شده بود و جلوی آن جای خالی وجود داشت که نام آقایی که در آن آهنگ پیشنهاد رقص کرده بود را جلویش می نوشتند و به ترتیب با کسانی می رقصیدند. یکبار تقاضای رقص نشانه ادب و احترام بود، دو بار یا بیشتر یعنی که آن آقا از آن دختر خوشش آمده..

[87]ادوارد ویلیام رویس هنر پیشه کمدین انگلیسی که در دابلین نیز روی صحنه رفته بود.

[88]تعدادی از آیینهای رسمی در مذهب کاتولیک به عنوان نشانی قابل رویت از تقدیس و توجه عیسی بر بندگان تلقی شده و هفت تا هستند: 1-غسل تعمید 2-شهادت گفتن برای دریافت روح القدس 3-عشای ربانی 4-اعتراف 5-تدهین بیماران و محتضران 6-آیینهای ورود و ترفیع کشیشان 7-آیینهای ازدواج . واضح است که در اینجا مقصود مورد پنجم است که کشیش آن را با آب یا روغن مقدس انجام می دهد. ددالوس یا جویس در این مراسم، آبِ شیر آشپزخانه را به جای آب مقدس به دست کشیش داده اند!

[89]در میان فقرا در بسیاری نقاط اروپا حتی در قرن بیستم یکی از وظایف زنان، شپش جوریدن و کشتن در سر و لباس افراد خانواده بود. خانواده جویس به تدریج آنقدر فقیر شد که این وظیفه بر دوش مادر قرار گرفت.

[90]قسمتی از دعای کاتولیک برای آمرزش روح متوفی یا برای قرائت بالای سر فرد محتضر.

[91]تغییرات جوی، ابری شدن و آفتابی شدن در سه فصل اول استیون و سه فصل بعد که مربوط به بلوم است به طور موازی پیش می رود که به دلیلِ  نزدیکیِ موقعیت جغرافیایی است و این با توجه به وضع روحی هر یک از آنها حالتی نمادین نیز پیدا می کند.

[92]گفته شد که یک گینی بیست و یک شیلینگ و یک پوند بیست شیلینگ است.

[93]sovereignاصطلاحی عامیانه برای پوند است و من در برابر آن "شاه" را قرار دادم

[94]druidy druids  به معنای کاهنین کاهن مآب و یا کشیشان کشیش مآب است و من خشکه مقدس را برابرش گذاشتم.

[95]در سال 1902 جشن تاجگذاریِ ادوراد هفتم برگذار شده بود. و از طرفی تاج crownکنایه ای است به سکه های پنج شیلینگی که در میخانه ها راحت خرج میشد.

[96]کالج مسیحی یسوعی که استیون و در واقع خود جویس در کودکی به آنجا می رفت.

[97]در مراسم عشای ربانی

[98]الان دیگر کشیش یار و یا در نقش کودک محراب که در مراسم به کشیش در اجرای عشای ربانی کمک می کند، نیستم ولی باز برای باک مولیگان همان نقش را بازی می کنم و جام شراب را پس از اجرای مراسم حمل می کنم.

[99]کشیش خود خدمتگزار مسیح یا خداست و باک مولیگان هم به هینز انگلیسی خدمت می کند.

[100]در خارجی که به نردبان ورود و خروج   منتهی می شود قفل است.

[101]اصطلاحی عامیانه برای بیان لعنت برای جلوگیری از گفتن یک کلمه رکیک مثل "نعوذ بالله"

[102]به نظر می رسد که هینز و باک عمدا می خواهند کلید را از استیون بگیرند.

[103]اشاره ای گذرا و اولیه به یک شوخی سکسی در مورد خود ارضایی زنان که مولیگان فعلا موضوع را ادامه نمی دهد.

[104]منظور پیرزن شیر فروش است.

[105]sandycove نام ساحلی که برج ما در آن قرار دارد. در فصل سوم استیون در جایی در نزدیکی این ساحل به نام سندی مونت قدم می زند.

[106]old mother grogan

[107]شعر عامیانه رکیکی در مورد پیرزنی که پسرش را در مورد نحوه سکس با زنش نصیحت می کند در حالیکه دهان خودش هم حسابی آب افتاده و از پسرش می خواهد در پایان ماجرا را برای او تعریف کند. پیرزنی زبانی عامیانه و پراشتباه به کار می برد.

[108]و آب نیست یعنی به اندازه کافی غلیظ است.

[109]کنایه و تاکید که چای را رقیق نکن و یا حتی رکیک تر : توی قوری چای ادرار نکن

[110]باک همچنان به مسخره کردن عشای ربانی با ذکر "پدر،پسر روح القدس" ادامه میدهد و اینبار در بخش کردن نان یا همان جسم مسیح

[111]باک ثبتِ شعرِرکیکِ ننه گروگان را به هینز که در حال جمع آوری هنر عامیانه ایرلند است، توصیه می کند.

[112]کتابی موشکافانه درباره اشعار و قصه های عامیانه رعایا و روستاییان ایرلند با شرح و تصحیح ویلیام باتلر ییتس که به هزینه شخصی و توسط خواهرانش در حومه دابلین در سال 1903 به چاپ رسیده بود که توضیحات باک مولیگان همه به سخره گرفتن این کتاب و ییتس و خواهرانش است. داندروم منطقه ایست در حوالی دابلین که تیمارستانی دارد! در سال 1903 طوفانی رخ داده بود.

[113]مابینوگیون کتاب مرجعی است از افسانه های سِلتی و مردم وِیلز و اوپانیشادها بخشی از ریگ ودا کتاب مقدس هندوان هستند که درباره مذهب و حکمت است و هیچ کدام به ننه گروگان که شخصیت شعر مستهجن وعوامانه ایرلندی است، ربطی ندارند!

[114]ماری آن شخصیت وقیح شعر مستهجن عوامانه دیگری است که مثل مردها ادرار می کند. به دلیل آنکه ننه گروگان هم در قوری "آب" درست می کند ایندو می توانند خویشاوند هم باشند ضمن آنکه هر دو شخصیتهای اشعار عوامانه ایرلندی هستند. در واقع این جوابیه طنز استیون به باک است.

[115]مولیگان با لحن یک متخصص بوم شناس که برای همکارش عادات و رفتار عجیب یک قبیله را توضیح می دهد، اعتقاد ایرلندی ها به خدا و حرف زدن آنها از خدا را مسخره می کند. گرد آورنده پوست ختنه گاه همان خداست که در عهد عتیق به ختنه کردن پسران فرمان داده است.

[116]حدود یک لیتر

[117]یکی از جاهایی که تناظر و توازی بین اعمال و افکار استیون و بلوم در فصول بعد برقرار میشود مراقبه بر روی شیر است. بلوم نیز وقتی ظرف شیر صبحگاهی را از پشت دربرمیدارد در خانه به پستانهای زنش فکر می کند واژه شیر در داستان بیش از هفتاد بار تکرار می شود .

[118]در خلاصه دو سرود اول اودیسه هومر گفته شد که الهه آتنا در هیبت مِنتس و مِنتور بر تلماکوس ظاهر می شود و او را دل می دهد تا بر ضد خواستگاران مادرش کاری کند و از پدرش جویا شود این پیرزن در فصل اول برای تلماکوس نقشی مشابه ایفا می کند هر چند که التفات استیون به او چندان زیاد نیست.

[119]این دو نام در زمانهای دوربرای ایرلند به کار رفته بنابراین جویس اینجا از پیرزن نمادی از یک ملت می سازد. در افسانه های ایرلندی آمده که او به چشم همگان زالی است ولی به چشم میهن پرستان واقعی، شاه بانویی جوان و زیباست. گویا بر سر میز صبحانه میهن پرستی نیست زیرا او زال باقی می ماند. رابطه ددالوس با این پیرزن چندان جالب نیست. از توجه پیرزن به هینز و مولیگان دلخور است و ضمن آنکه او را فرستاده ای می داند، بیزاراست از آنکه از او لطفی بخواهد. این حس دو گانه در برابر وطنی پر توقع که انتظار فداکاری و جانبازی دارد در فصول دیگر تکرار می شود.

[120]cuckqean  زنی است که شوهر زناکاری دارد یا زنی که با تماشای زنای شوهرش ارضا میشود. در علم بیولوژی به معنای ماده ای که جوجه های یک نر از یک ماده دیگر را بزرگ می کند. ایزدی که به فاتحش خدمت می کند اشاره ای است به اساطیر یونان که در آن گاه خدایان از انسانها شکست میخورند و در این صورت ناچارند به انسانها خدمت کنند. نمونه اش را در فصول بعد خواهیم دید. در متون یهود نیز یعقوب با خدا کُشتی و گرفت و او را زمین زد و خدا ملت او را از آن پس اسراییل به معنی پیروز نامید.

[121]پیش از ابداع آنتی بیوتیک علاوه بر سل ریوی ، درگیری روده ای سل هم شایع بود ومصرف شیر و هوای پاک از اصول درمان سل به شمار می آمد.

[122]استیون در ذهن ، مولیگانِ پزشک را به نسخه مدرن کشیشی تشبیه می کند که در بالین بیمار محتضر آمرزش میدهد و دست و پای بیمار را روغن مالی میکند. قبلا گفته شد که این یکی از هفت اعمال مقدس است که بر عهده کشیش است. در مورد زنان این کار روغن مالی برای اعضای تناسلی انجام نمیشود. در تورات آمده که خدا آدم را به صورت خود آفرید و در اینجا با این دیدگاه مخالفت میشود و یا شاید اشاره ای به آنکه در مذهب، زن سرشتِ خدایی ندارد. در داستان آدم و حوا در تورات، زن شکار  وسوسه مار یا همان شیطان بود. شاید صدایی که در برابر چشمان پر از سوال، سکوت می طلبد، منظورهمان خدا باشد که از آدم خواسته بود از میوه درخت دانش نخورد. این سطور، اعلام بیزاری است از کشیشان، از پزشکان که بر بالینِ محتضران گویی خود کشیشانِ مدرنی هستند و شاید از خدا!

[123]تا این لحظه ما خبر نداشتیم که همانطور که استیون با خودش فکر می کرده، هینز نیز مشغول صحبت با پیرزن بوده است.

[124]زبان سِلتی مشترک و باستانی نواحی از ایرلند و اسکاتلند

[125]پیرزن انگلیسی را هم غلط حرف میزند!

[126]استیون که تا اکنون نیز به اندازه کافی توسط مولیگان تیغ زده شده در بحث پول شرکت نمی کند.

[127]اساس واحد پول دابلین 1904 پوند استرلینگ است که اجزای خرد تر آن واحد اعشاری نیست  بلکه 12 پنس یک شیلینگ و بیست شیلینگ برابر یک لیره یا پوند است.

[128]برابر دو شیلینگ

[129]این ابیات و جمله قبل که " بیش ازین مخواه"برگرفته از شعری کوتاه از سویینبورن است در سال 1871 از قول جوان عاشقی که جز عشق هیچ ندارد. سویینبورن همان "آلگی" است که در ابتدای داستان از او صحبت شد.

[130]کنایه ای به آدمیرال نِلسون فرمانده نیروی دریایی انگستان در جنگ ترافلگار سال 1805 که این کلمات را بر زبان رانده بود. مجسمه ای از او در لندن نصب است و در دابلین نیز بود تا آنکه جدایی طلبان آن را با بمب منفجر کردند.

[131]در رمان "چهره مرد هنرمند در جوانی" توضیح داده می شود که ددالوس آبگریز است و به هراس مرضی از آب دچار است که بر میگردد به تجربه ای از دوران کودکی که هم مدرسه ای ها او را در چاه مستراح فرو کرده اند. درفصل 17- ایتاکا توضیح داده میشود که ددالوس هشت ماه است که حمام نکرده نه فقط یک ماه!

[132]این جریانِ آبِ گرمِ اقیانوسی از خلیج مکزیک شروع می شود و تا قسمتهای شمالی اقیانوس اطلس امتداد می یابد.

[133]یکبار دیگه به جریان فکر استیون گوش می کنیم که تمجید های هینز را در اثر عذاب وجدان انگلیسی ها میداند از خون ایرلندی ها که بر دستشان دارند و مانند بانو مکبث در نمایشنامه شکسپیر هر چه آن خون را می شویند باز هم لَکهایش پاک نمشود.

[134]کنایه ای است از آنچه رومیان پیش از تصلیب با عیسی مسیح کردند: "پس لباس از تنش بدر کردند و خرقه ای سرخ بر او پوشاندند." از آن جهت واژه garment  را به "خرقه" ترجمه کردم که فیلم سینمایی کلاسیک وتاریخی بسیار معروفی از تصلیب عیسی در دهه 60 میلادی درباره آن ردای سرخرنگ که برای تحقیر عیسی بر او پوشاندند و ادعای پادشاهی او بر بنی اسرائیل را به سخره گرفتند، ساخته شده و نام آن فیلم به فارسی "خِرقه" دوبله شد. و چون شاید این نخستین آشنایی وسیع فارسی زبانان با ماجرا باشد، همان نام را نگه داشتم.

[135]اشاره ای به شعر والت ویتمن آمریکایی به نام "شعر خودم" : من با خودم در تضادم؟ بسیار خب من با خودم در تضادم، من پُر از کِثرتم

[136]گفتیم که نام باک در حقیقت مالاکای است که یکی از انبیای بنی اسرائیل بود و در عبری به معنای "پیام آور" خدا است. از طرفی در اساطیر یونان خدایی است به نام هِرمِس  که پیام آور سایر خدایان از کوه اُلَمپ به آدمیان و خدایان دیگر نیز هست. این خدا را با کلاهی پَر داروکفش ها یا پاهایی پَردار تصویر می کنند معادل رومیِ هرمس، مِرکور است با همان ویژگیها و مولیگان به دلیل هم معنی بودن نامش، خود را مرکور مینامد.

[137]آن موشک سیاه به پرواز در آمده از دست مولیگان، کلاه استیون است که کلاهی است به سبک محله دانشجویی لاتینی ها در پاریس شبیه آنچه هنرمندان ضدّ مُد به سر می کردند. از سویی شبیه کلاه کشیشان است. در آن زمان کلاههای سفتِ انگلیسیِ آهاردار در دابلین مد بود و هینز نیز کلاه نرمی به سر می کند و هر سه نفر با لباسهایی ضد مد بر تمایز شخصیتشان تاکید می کنند.

[138]کنایه به جمله ای در انجیلِ مَتی در موردِ پطروس حواری پس از آنکه سه بار عیسی را انکار کرد: "همانطور که میرفت به تلخی گریست."   He wept bitterly جِناسی که بین باترلی و بیترلی وجود دارد منجر به این شوخی شده که قابل ترجمه نیست. اصل جمله در متن به این معناست که " همانطور که می رفت به باتِرلی برخورد." با توجه که معنای جمله چندان اهمیتی ندارد من برای رعایت جناس اینطور ترجمه کردم.

[139]عایدات کرایه برجها در زمان صلح نصیب دولت انگلستان میشود و بسا که در زمان جنگ به مصرف برسد.

[140]در مسیر خط ساحلی دابلین 12 برج از سمت شمال و 16 تا در جنوب جزء استحکامات دفاعی است که دولت انگلستان ایجاد کرده است و همگی "برج مارتِلو" نامیده می شوند.

[141]نخست وزیر وقت انگستان در ابتدای قرن نوزده

[142]در زمان جنگ ناپلئون و انگلیسی ها برجها ساخته شد.اومفالوس اشاره به ناف جهان که لقب معبد دلفی در یونان باستان بود و از طرفی برج مارتلو در ساحل سَندی کوو،اولین برج از این دسته است و بنابراین نقش ناف و مرکزرا دارد.

[143]توماس آکویناس راهب فرقه دومینیکان و عالم مشهور الاهیات کاتولیک کسی است که فلسفه مَدرسی و روش استدلالی ارسطو را با معتقدات کاتولیک در کتاب بسیار حجیمی به نام مدخل الاهیات سازش داد و بنابراین مسیحیت کاتولیک را بر سلسله ای از استدلالاتِ منطق پسند به صورت پرسش و پاسخ استوار کرد. جویس و بنابراین ددالوس به شدت متد طبقه بندی و پرسش و پاسخ او را دوست دارند. هم اکنون قدیس آکویناس از ارکان و آبای کلیسای کاتولیک به شمار می رود ولی در زمان خودش به دلیل استفاده از منطقِ مشرکانه ارسطو برای اثبات حقانیت مسیحیت به شدت مورد انتقاد بود. از یک جهت او را می توان در مقابل امام محمد غزالی مسلمانان قرار داد. کسی که از روش فلسفی استدلالی و منطقی برای ردّ خرد گرایی و فلسفه و رد عقاید سایر ادیان استفاده میکرد. هر دو فیلسوف صاحب تالیفات حجیمی هستند. غزالی معتقد بود که در نهایت باید از استدلال دوری جست زیرا ایمان را ضعیف می کند. آکویناس میخواست همه ارکان مسیحیت را با استدلال محکم کند. سوالهایی که آکویناس مطرح کرد ذهنها را بر انگیخت و ایمان مسیحی را به مرور سست وزایل کرد و جوابهایی که خود او به آن سوالها داد، همه را قانع نکرد.

[144]جلیقه زرد کهربایی در این دوره بین انگلیسی ها مُد بود و اشاره به آن میخواهد بگوید مولیگان هر چند ضد مُد ولی شیک پوش وفوکولی و دنباله رو انگلیسی هاست.

[145]استفاده ازکلمات قصار با محتوای پارادوکس و متناقض در زمان اسکار وایلد باب شده بود. نمونه اش "خشم کالیبان" که پیش تراز آن صحبت کردیم. نمونه دیگرش: "من می توانم در برابر همه چیز مقاومت کنم به جز وسوسه"!

[146]جافِت یتیمی بود در رمانی از ماریات که بدنبال پدرش می گشت.

[147]واضح است که در اینجا مولیگان استیون را به خاطر طرح کردن عقیده "یکی بودن پدر و پسر در روح و درماهیت " مسخره می کند.در اولیس استیون به تلماکوس و هملت تشبیه شده است. دو پسر که برای پدرانی غایب رنج میبرند. اگر عیسی مسیح را نیز اضافه کنیم که به خاطر روح پدر بر بالای صلیب رنج برد، به طرحی حساب شده میرسیم که اساس عقاید زیبایی شناسانه استیون و بنابراین جویس را تشکیل می دهد و نیاز به توضیح دارد و در ادامه داستان به آن اشاره می شود:

در فلسفه رسمی کلیسای کاتولیک که همان تثلیث باشد، سه اُقنوم وجود دارد. پدر، پسر و روح القدس.  پدر همان پسر نیست. پسر همان روح القدس نیست و روح القدس همان پدر نیست اما: پدر خداست و پسر خداست و روح القدس نیز خداست! این یعنی این سه اُقنوم در ماهیت یکی هستند ولی در عین حال سه شخص هستند و خود با هم یکسان نیستند. با این شعبده و مهندسی پیچیده و گیج کننده تثلیث تلاش می کند یکتا پرستانه بماند و در عین حال از آن زرق و برق و تکلف سه گانه که وجودش به آن بسته است هم کوتاه نیاید. در مذهب کاتولیک در مقابل آن عقیده که در بالا ذکر شد و آبای کلیسا آن را حمایت و تجویز می کنند، چهار مُلحد اصلی یا بدعت گزار اعظم وجود دارند که در کتاب اولیس، استیون از آنها یاد میکند: فوتیوس، آریوس، والنتینوس و سابِلیوس.

فوتیوس که در کلیسای ارتودوکس شرقی نه یک ملحد که یک نجات دهنده از الحاد است، به پاپ و کلیسای رم اجازه نداد که بیانیه نیقیه را که مبانی دینی مسیحیت را تعیین میکرد، تغییر دهند. در آن بیانیه آمده که روح القدس امتداد پدر است و کلیسای رم میخواست یک کلمه به آن اضافه شود که روح القدس همچنین امتداد پسر نیز هست و پسر را شانی برابر با پدر ببخشد که فوتیوس قبول نکرد و به این دلیل در غرب ملحد نام گرفت. استیون از دیدگاه زیبایی شناسی این تقدّم بخشی پدر بر پسر را در کلیسای ارتودکس قابل تاسف میداند.

آریوس که پیش از فوتیوس می زیست، پدر را خدای خالق و روح القدس را مخلوق او ودنیای ماده را خلقِ روح القدس و پسر را محصول دنیای ماده میدانست و بنابراین تنها پدر در نظر او خدای واقعی بود.این عقیده که در ابتدای مسیحیت عقیده غالب قبایل ژرمن و عوام مسیحی بود در اولین بیانیه نیقیه در مقابل تثلیث یک بدعت و الحاد تلقی شد و کنار زده شد. استیون از جنگ مادام العمر آریوس با تثلیث یاد می کند.

حتی قبل از آریوس، والنتینوس عقایدی داشت که بسیار مشابه عرفان بود و مسیحیت اولیه هنوز از آن تمایز نیافته بود.در این عقیده جهانِ ناسوت و دنیا پست و شیطانی و رستگاری در خلاصی از بندِ ماده بود. در نظر والنتینوس چون مسیح برای خلاصی از ماده آمده بود خود ماهیت مادی نداشت بلکه خدا بود. استیون در کتاب از او به عنوان کسی یاد می کند که به جسم خاکی عیسی لگد می پراند.

از دید سابلیوس پدر و پسر و روح القدس اصلا خدا نیستند بلکه سه تجلی از میان تجلیات بیشمار خدا هستند. استیون باک مولیگان را در کنار این چهار ملحد قرار می دهد زیرا او هم مانند آنها به این عقیده استیون که روحِ پدرِ هملت همان خودِ هملت است می خندد.

[148]کاخ السینور در دانمارک، قصر پدریِ شاهزاده هملت که اولیس نیز تا حدودی در تشابه و توازی با آن بر بالای کنگره یک قلعه آغاز میشود.

[149]در میانه عصر ویکتوریا رسم چنین بود که پسر یکسال و یک روز به عزای مادر بنشیند. کت و شلوار و کفش و کراوات سیاه بپوشد ، رفت و آمدش را محدود کند و در پایان این دوره می توانست تازه رنگ طوسی بپوشد. در سال 1904 که داستان ما اتفاق می افتد، این رسوم آزادتر شده بود و پایبندی استیون به آن رسوم بیشتر از روی عذاب وجدان است. با توجه به آنکه مادر استیون در 26 ژوئن سال 1903 وفات یافته تنها چند روز بیشتر به پایان این عزداری یکساله باقی نیست.در ادامه داستان خواهیم دید که بلوم هم سیاه می پوشد و این پیوندی است میان پدر و پسر. مولیگان که استیون را در مورد این پایبندی سرزنش می کند و لباس طوسی به او پیشنهاد میدهد، ظاهرا مقاصد خیر خواهانه ای دارد ولی در عمل همچون آنتینوس، خواستگارِ مادرِ تلماکوس در اودیسه و همچون کلادیوس عموی هملت و مادرش گِرترود که به ترتیب تلماکوس و هملت را تشویق می کنند دست از عزاداری بردارد، مقاصد خودخواهانه ای دارند زیرا زانوی غم بغل گرفتن تلماکوس و عزاداری هملت وجدان خوشگذران و عیاش و بد خواه آنها را می آزارد. در این متونِ ماندگار پنلوپه و گِرترود دو مادری هستند که هر دو با خواستگاران نا شرافتمندشان میان پدر و پسر ایستاده اند. آنتینوس خواستگار پنلوپه و کلادیوس عموی هملت نماد غاصبین ظالمی هستند که به زورسعی می کنند نشان دهند فضای جامعه عادی و شاد است تا وجدان بیمارشان دمی آنها را واگذارد. اصرار مولیگان به طوسی پوشیدن استیون را باید در پرتواین آگاهی دید. از طرفی رنگ سیاه فقط رنگ عزا نیست رنگِ وصلِ ناممکن و غُبن وفِراق نیز هست، خواننده فارسی زبان را توجه می دهم به مطالعه داستان بسیار حیرت انگیز گنبد سیاه در هفت پیکر نظامی و آن شهر سیاه پوشانش که حقیقتا یکی از بدیع ترین نماد آفرینی های تاریخ ادبیات است و حیف که هنوز دستمایه آفرینش اثری نو آورانه نشده است .

[150]اشاره به برتری بلامنازع نیروی دریایی انگستان در عصر ویکتوریا و ادوارد.

[151]اساس عقاید کاتولیک و توضیحی که در مورد تصلیب عیسی می دهند.

[152]از زبان عیسی

[153]روح القدس را به شکل کبوتر تصویر کرده اند البته روح القدس پدر عیسی محسوب نمی شود و این کنایه و طنز باک است.

[154]یوسف نجاربه روایتی همسر مریم و همراه او

[155]جلجتا در زبان آرامی به معنی جمجمه ونام تپه ای است بیرون از اورشلیم که عیسی را در میان حواریون و هواخواهان و مخالفینش بر آن مصلوب کردند

[156]انکار ذات قُدسی عیسی

[157]نخستین معجزه عیسی تبدیل آب به شراب بود

[158]بدن انسان شراب را دوباره به آب (ادرار) تبدیل می کند

[159]طعنه ای به معجزه عیسی و معکوس آن

[160]در اصل شعر گفته می شود : رستاخیز من را به تام، دیک و هَری اطلاع دهید که اصطلاحی است در انگلیسی به معنای همه و هر کس، شبیه آن که ما می گوییم : "حسن و حسین" یا "زید و عمر" داستان حشر و رستاخیز عیسی پس از مرگ از اصول ایمان کاتولیک است.

[161]کنایه از اینکه پدرم کبوتر بوده است!

[162]در متن اصلی: "کنون وداع که در جبل الزیتون باد میوزد" (وقت بال گشودن و پروازاست): نقل از انجیل که عیسی پس از رستاخیزش از مرگ، در کوه "جبل الزیتون" با نسیم اوج گرفت و به آسمان عروج کرد. این اشعار کفر آمیز که ایمان کاتولیک را به مسخره می گیرد در حقیقت توسط گوگارتی دوست جویس سروده شد و به رسم آشتی پس از دعوای آندو و رفتن جیمز جویس از برج مارتلو، در کریسمس بعدی برای او فرستاده شد تا جویس به دوبلین بازگردد. درباره دوستی جویس و گوگارتی در قسمتهای پیش توضیح داده شد.

[163]گودال چهل پایی جایی است در کمتر از صد متری برج در ساحل سَندی کووکه به سبب عمق کمتر از چهل پا و نبود صخره زیر آب برای شنا مناسب است. کلاهِ پَردار یکی از وجوه مشخصه مِرکوری یا مرکورخدای پیام آور است که قبلا گفته شد و به همین سبب گفته می شود که آن کلاه جیغ های باک را برایشان می آورد.

[164]{joseph the joiner   در اصطلاح به کسی که درو پنجره و میخ و تخته را به هم سوار می کند joiner  می گویند. از طرفی joiner  معنی رسیدن به وصل نیز هست که هر دو معنی تحقیر کننده و دومی زیر سوال برنده باکرگی مریم است.}

 

[165]جعبه سیگار نقره ای اشاره ای نمادین است به دریای نقره ای که در مُشتِ انگلستان قدرتمند و حکمران دریاهاست و آن نگین سبز ایرلند است.

[166]کنایه به این که با طرح سوالات بسته اجازه نمی دهی فرد عقاید خودش را بیان کند و من احساس آزادی نمی کنم.

[167]انتظار برای مورد خطاب قرار گرفتن خود مثال دیگری برای عدم احساس آزادی است

[168]در کمدی الهی دانته، در کتاب بهشت یکی از ارواح بهشتی پیش بینی می کند که دانته را از فلورانس تبعید و اخراج خواهند کرد و او در ایتالیا به دنبال حامی و سرپناه آواره خواهد شد. در آنجا به دانته گفته میشود که : و آنگاه خواهی دانست نان دیگران چقدر شور است و بالا و پایین رفتن از پله های سرای دیگران چه دردناک...

این ابیات ناخواسته آوارگیِ پایان عمر فردوسی را به یاد می آورد پس از هجو سلطان محمود و آغاز دوره آوارگی: چو عمرم به نزدیک هفتاد شد                         امیدم به یکباره بر باد شد...

[169]به دنبال آن نقلی که استیون در ذهن از کمدی الهی دانته می کند، انگلیسیِ پیروز که همواره طرفدار فلسفه اختیار و آزادی و آقایی فرد بر امورات خود است، نقل دیگری می آورد اینبار از برزخ دانته: پس از بالا رفتن از هر نُه حلقه توبه و تقاص، دانته و ویرژیل در بالای کوه به بهشت زمینی یا همان باغ عَدَن میرسند. در آنجا ویرژیل به دانته می گوید که دیگر دنباله رو و منتظر دستورات او نباشد و  بر سردانته که دیگر از بند گناه رسته است، تاجِ سروری و آقاییِ مُلکِ جان میگذارد و او را از آن پس آقای امورات خود می خواند.

[170]بدترین بندگی، بندگی بیش از یک ارباب است. در تورات و انجیل این معنی آمده و در قرآن هم می خوانیم: آیا اربابان متفرق بهتر است یا خدای واحد قهّار؟

[171]این ملکه، ویکتوریا نیست که در سال 1904 مرده بود و از انگلستان هم پیش از این صحبت شده است. این ملکه خودِ ایرلند است و میهن پرستی ایرلندی!

[172]این ارباب عجوزه کهنسال که انتظار فداکاری و شهادت دارد، میهن است و به این ترتیب سه راس مثلث بردگی استیون  کامل می شود: استعمار، دین، میهن پرستی!

[173]عبارت بالا به لاتین، به معنی "یک کلیسای جهانی و کلیساهای تابعش" سر عنوان بیانیه یا مرامنامه نهایی شورای نیقیه یا نیکیا است که در سال 325 میلادی در شهری به همین نام تشکیل شد و همه آبا و بزرگان کلیسا به آن دعوت شدند تا به تعریفی واحد از تثلیث و مفاهیم "پدر" و "پسر" برسند و جبهه واحدی در برابر آریوسِ بدعتگزار تشکیل دهند و به شُبهات پاسخ دهند و مرز بین ایمانِ درست و کفر و بدعت را مشخص کنند. سیر تحول اصول دین مسیحی در سه قرن اول با رشد کند و تغییر و آزمون و خطا و اجماع علما همراه بود و از این نظر استیون سیر تحولات فکری خودش را به آن تشبیه می کند.

[174]"نشان رسولان"، قسمتی است از یک سمفونی بزرگ موسیقی مذهبی ساخته پالِسترینا که "عشای ربانی برای پاپ مارسلوس" نام دارد. در این موسیقی پُلی فونیک یا چند صدایی، آواها می آمیزند، در عین اینکه هر یک قطعه خود را می خواند و ترکیب با شکوهی است ازوحدت در عین کثرت. میکائیل را کلیسای کاتولیک مَلِکِ مراقب (در برابر مقرّب) یا فرشته هوشیاری میدانست که بدعتگزاران را مجازات می کند. با توجه به آنکه موسیقی چند صدایی مدّتها در کلیسا ممنوع بود، این سمفونی در عین مذهبی بودن نماد ترقی و آزادی خواهی و دگر اندیشی نیز هست. کیمیایی است از ستارگان و مُدلِ موسیقایی است از "افکار کم نظیر" ددالوس و آنچه که جیمز جویس می خواست در عالم ادبیات انجام دهد و وحدت در عین کثرتی بسازد بر اساس اسطوره هایی همچون اودیسه و هملت. ملکِ مراقب ازین افکار بلند پروازانه در برابر جماعت مسخره کنندگان و بدعت گزاران حمایت می کند. با آنکه جویس به مذهب اعتقاد نداشت اما همانطور که گفته شد از دیدگاه زیبایی شناختی، ایده پسر و پدری واحد را می پسندید و استهزاء کنندگانی مثل باک مولیگان را خوش نمی داشت.

[175]در فرانسه به معنی: "لعنتی! به خاطر خدا!" در اینجا استیون خود نقش مولیگان را برعهده می گیرد و افکار خودش را مسخره می کند. و به کنایه انتظار کف زدن برای خیالبافی هایش و جریان تفکراتش دارد.

[176]بخشی از تئوری توطئه جهانی یهود که از آن زمان شروع به قوّت گرفتن کرده بود.

[177]بندر بالاک یک کیلومتر در جهت جنوب با ساحل سندی کوو وبرج مارتِلو فاصله دارد. و خوکهای دریایی به آن رفت و آمد می کنند. از اینجا دوباره قسمتی از جریان فکر استیون را می شنویم.

[178]حد خارجیِ خلیج دابلین، جایی که به دریای آزاد می پیوندد.

[179]اعتقاد عوام در این بندر و ساحل آن بود که جسدِ غریق ظرف نُه روز باد می کند و به سطح آب می آید و سپس تابع جریان جزر و مد به سویی برده می شود.

[180]گودال چهل پایی

[181]وِست میت شهری است در غرب دابلین در قسمت مرکزی ایرلند.

[182]در عکاسی به نور دهی فیلم و تهیه عکس، اِکسپوز گفته میشود که در فارسی هم به کار میرود. از طرفی لباس در آوردن و جلوه گری به ویژه جلوی دوربین هم با همین اصطلاح قابل بیان است. هیچ واژه فارسی که این هر دو معنی را همزمان و به یک میزان برساند نیافتم. مردی جوانی که در گودال چهل پایی مشغول شنا است و با مولیگان آشناست، درباره دوست مشترکی سوال می کند به نام بانون که به تازگی با دختر جوانی آشنا شده که در عکاسی کار می کند. همین شغل دختر باعث میشود این مردان جوان در مورد او طنزو کنایه های جنسی رد و بدل کنند، زیرا در همان زمان مدل شدن دختران در عکسهای اِروتیک و پورنو در آمریکا و پاریس و لندن در حال باب شدن بود و کار کردن یک دختر جوان در عکاسی چنین مسائلی را به ذهن یک مرد جوان می آورد.

[183]این اشاره ای است از باک به دوستان که مرد تازه از آب خارج شده کشیش است.

[184]is she up the pole?  معانی مختلفی دارد از آن جمله " آیا حامله شده؟" یا " آیا بهش فرو کرده؟/ سرش نشسته؟" در ایرلند اصطلاح عوامانه ایست که حامله شدن معنی میدهد. با توجه به موقعیت و زمان گفتگو که شب گذشته است سوال در مورد حامله شدن منطقی به نظر نمیرسد بویژه که در سطر بعدی گفته میشود "باید اینو از سیمور پرسید" و مسلما سیمور از حامله بودن یا نبودن دختر اطلاع ندارد. در این مواقع سوال میشود که کار تا چه حد پیش رفته است. ترجیح دادم ترجمه کمی باز و آزاد باشد.

[185]در اینجا کلمه buckبه شکلِ فعل به کار رفته که بهترین معنی آن جفتک زدن میشود. با این وجود با توجه به شهرتی که بز به شهوانی بودن دارد و هاله ای از جادو در خرافاتِ قرون وسطایی، و اینکه زنان مو قرمز را هم در اروپای قرون وسطی جادو گر و حَشَری میدانسته اند، میتواند معنی این جمله این باشد که :زنای مو قرمز مثِ بُز حشری ان" این به لحن مبتذل باک نزدیکتر است.

[186]Uebermensch  ابرمردِ معروفِ نیچه. آدمِ ابوالبشر دنده دوازده را نداشت

[187]وضع دندانهای جویس خوب نبود و تنها پس از رفتن به پاریس با نورا بارناکل به دندانپزشک رفت و شروع به رسیدگی به وضع جسمانی اش کرد. در متن چندین مورد به دندانهای خراب استیون اشاره میشود.

[188]در تضاد با کتابِ "امثال" تورات که می گوید " او که بر تهیدستان رحم آورد، به خداوند وام داده است"، باک مولیگان فلسفه رهایی از احساس گناه و متافیزیکِ نیچه را با تغییر کلام تورات اعلام می کند.

[189]میخانه ای به این نام که توضیح داده شد.

[190]گفته شد که قسمتی است از دعا بر بالین فرد محتضر.

[191]nimbus  به معنای موی خاکستری و همینطور ابر خاکستری که گاه خدایان پیش از تجلّی بر آدمیان خود را در آن می پیچیدند. و niche  به معنی هر شکاف و طاقچه و فرورفتگی دیوار کلیسا که تندیسها را در آن قرار می دهند. گویی که باز استیون این کشیش را فرستاده ای از سوی خدایان تلقی می کند که پیش از آنکه مولیگان به آب وارد شود او از آن خارج میشود.

[192]در کتاب "مَسخها"ی اووید، آدمیان گاه در مجازات اعمالشان به حیوان یا گیاه یا اشیا تبدیل میشوند. در ساحل دابلین خوکهای دریایی زیاد دیده میشوند و منظره نامعمولی نیستند.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : احسان گرامی‌فر - آدرس اینترنتی : http://

امیدوارم به زودی ترجمه‌ قسمت‌های دیگر هم به دست خوانندگان برسد.
ترجمه اولیس کار بسیار سختی است و زحمت فراوان دارد.
دست مریزاد.

ارسال شده توسط : بهروز رحیمی - آدرس اینترنتی : http://

باسلام استاد من از سقز کردستان ایران به شما پیام میدم مشتاق ترجمه های شما هستم چطور میتونم به اونا دسترسی داشته باشم

ارسال شده توسط : ايمان فاني - آدرس اینترنتی : http://

جناب نوري عزيز كاملا درست است. ددالوس در رمان پيشين جويس ظاهر مي شود و اينجا هم همان كاراكتر است. به لحاظ زماني هم رمان "چهره"، داستان زندگي جويس است از كودكي تا رفتن به فرانسه براي نخستين بار و "اوليس" پس از رجعت به دوبلين به دليل مرگ مادر جويس

ارسال شده توسط : مدادسیاه - آدرس اینترنتی : http://www.frnouri.blogfa.com/

سلام.
نمی توانوم میزان شعفم را از دسترسی به بخش نخست اولیس توصیف کنم. تا همین جایش هم حد اقل به توصیه ی مولانا عمل کرده ایم که" آب دريا را اگر نتوان کشيد// هم به قدر تشنگي بايد چشيد."
امیدوارم این پروژه تا پایان کار ادامه بیابد.
ضمنأ حیفم آمد این نکته را یاد آوری نکم که ددالوس اولیس، همان شخصیت اصلی اثر شاخص دیگر جویس، چهره ی مرد هنرمند در جوانی است.
با ارادت و احترام.