شعری از محمد صادق صالحی


شعری از محمد صادق صالحی نویسنده : محمد صادق صالحی
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران

من پسری بی دست و پا هستم

 

دو قطره ی خون را چکاندم           روی لب هایت

ماهی شدند           ماهی که من دوست داشتم           قرمز بود

              رگه هایی شاید مهر بود و آبان و آذر

آسمان در این فصل عادت ندارد خورشید ببارد         بخار بشوی

            آب چرا دوباره روی خودم بشوم ؟

شمع به قطره ها یش می رسد

من به انگشتانم

کوچه های اینجا به دریا

شش سال است در هر رفت و برگشتی به مدرسه

دریا یک ماهی به من می دهد

من همه یشان را از سقف آویزان کرده ام

هنوز هوای اتاقم را مک می زنند

دارم خفه می شوم             این شمع چقدر دود می کند

هر چه غروب به حنجره اش می مالم افاقه نمی کند       سرفه می زند

اندامش تکه تکه به زمین می ریزد و باغچه مان جذام به بار می آورد

دودی شده ام       حس پرتاب شدن از کوهی دارم

جزیره ای هست که مرا بشناسد ؟

 

چه می گویی ؟

مشتی خاک حتا تو را می ترساند

تو فقط زمین را در نقش یک جاسوییچی می توانی به هر سوراخی در بیلیارد بیاندازی !

وگرنه تو که همیشه در جیب های خودت گمی

و مدام منتظر دستی مانده ای که به تو برسد          اما . . . فقط ناخن ها    فقط ناخن ها     فقط ناخن ها

پدربزرگم این راه را با پای پیاده رفت

پدرم با تاکسی

من با جت هم نمی روم

اگر رقص یاد داشتم          درجا می کردم !

لطفا" پاکم نکنید

من به اضلاع این خانه عادت نکرده ام

هنوز هم با باز کردن پنجره مشکل دارم

من فقط داشتم بازویم را صیقل می دادم

و آینه ای روبروی تو می گذاشتم

هنوز امید دارم دریا با شریانم جابجا شود           نمی شود ؟

پس لطفا" این نخ را بگیرید و به هر جایی که می خواهید ببندید

و بعد قبل از اینکه گلوی ابرها را پاره پاره کنید          منتظر رودی خروشان باشید

با سنگ هایی         که زیر پایش تاول می شوند

تا ارتفاع خانه        دیوانه ای که پنجره می خورد

و روی آسمان       فضله ی پرستوها می شود

با ریدنم نه از خود خالی می شوم نه دست کشاورزی را برای دعا به بالا می کشانم

من پسری بی دست و پا هستم

انگشتانم از زیر بغلم در آمده اند

و برای اینکه گلی را بچینم مجبورم روی خاک بخوابم

لطفا" پاکم نکنید

من منتظر برفم        شاید اینبار بتوانم خبر را طوری برسانم که از شرم کوچک نشود آدم برفی

دست من نیست اگر روی صورتت خش می اندازم          پنجره

مثل همین میخکی که دور دستکش هایم پیچیده       بی گناهم

و می توانم با پیچ هر جاده ای بچرخم

فقط نمی دانم چه کسی شب ها ناخن هایم را آبیاری می کند

وگرنه من با این قیچی هیچ رابطه ای ندارم

لطفا" پاکم نکنید

من فقط یکی از پرها را از بالشم بیرون کشیده ام و جایش شب را داخل کرده ام

و با آن دارم با اندام شکمت بازی می کنم تا بلند بشوی

ببین !       اینجا         وسط دنیا فلق زده شده ام

رنگ دستم داده اند و گذاشته اند نقاش بشوم

من به هر طرف دستم را می کشم        کلاغ می شود

دستم چیزی ندارد که از دست بدهد

تمام دارایی ی من همین برگ هایی ست که باد پشت در آورده است       باز کن !   

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :