شعری از عزیز شبانی
تاریخ ارسال : 15 اسفند 99
بخش : شعر امروز ایران
"در طلسمات عجایب¹..."
به قلعهی جادو که رسیدیم
اسبها،
پی کرده،
لاشه، لاشه،
به زمین فرو غلتیدند
و سواران، خسته،
سرگردان،
اینسو و آنسو
میدویدند
کوزهی آبمان، شکسته،
نانمان، سنگ،
و ما همچنان سرگردان
میرفتیم
در راه
اسکلتهای آویخته
، استخوان، استخوان،
فروریخته
نعرهزنان، فریاد خاموش
سرمیدادند.
و سرهای بی تن
و تنهای بی سر
در راه افتاده بودند
و یکدیگر را دنبال میکردند
چشم، چشم را نمیدید،
قلعهی جادو
پر از "طلسمات عجایب" بود
، فتح ناشده،
طلسم، طلسم
میگذشتیم
افسونها خواندیم
و اثر نکرد.
گنجهای باد_آورد،
خاک_نشین، شده بودند.
و خاک بوی گور میداد.
خاک را که پس میزدیم
مارِ تیر، تیز تیز، تن
حلقه میکرد
و به پرواز درمیآمد
و ما همچنان در سایهی پرواز سیاه
راه میسپردیم
سر به بالا
نگاه میکردیم
ستاره، سنگ،
ماه، سیاه،
و خورشید،
تاریک شده بود
در راه قلعهی جادو
تاب میخوردیم
پیرزنان،
برف گیسو را
زنجیر، زنجیر
پشتِ کوهِ سیاه
میانداختند
و پیرمردان
چشم نگران
میساختند
که ندیدهاند
و جوانان سرِ کتابِ آهنین
برمیداشتند
و بر کاغذهای نور
کتابت میکردند
کسی به کسی نبود
حرفها بوی غارهای نمورِ باستانی میداد.
کودکان میدویدند و میدویدند
و به سرِ کوهی
نمیرسیدند
ناگهان شحنگان
خبر آوردند:
دلیلهای در کلمات افتاده ²
و "دلیلی" ندارد به جز حیله
و هی
حرف میزند و حرف میزند
گوش تا گوش
طلسم شدگان
ایستاده بودند
و کسی پلک نمیزد
و ما در قلعهی جادو
گم شده، بار افتاده و بی مرکب
در شب راه
میپیمودیم.
سر بالا نمودیم
نگاه میکردیم
و آه میکردیم
ستاره، سنگ
ماه، سیاه،
و خورشیدی در کار نبود...
۱. از حافظ برگرفتهام
۲. از قصهی دلیلهی محتاله برگرفتهام.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه